Chat Box LAB2LAB


ShoutMix chat widget

دوستان لطفا در پایان هر داستان نظرات خودشونا ارسال کنند. با تشکر

Popular Posts

Friday, October 7, 2011

بازی_قسمت پانزدهم

پرتو رو روبه روی شرکتش سوار کردم.
سلااااام
-سلام. خوبی؟
با لبخند و چشمانی گشاد جواب میده: خوبم.. خیلی هم خوبم..
با تعجب نگاهش میکنم! چی شده؟ اتفاق خاصی افتاده؟
برای تو نیفتاده؟
-بازم تو چشمای سیاهش نگاه میکنم..چشماش داره میخنده. دهن تنگشو با او لبای ظریف گوشتیشو بهم فشار میده که خنده روی اونها نیاد .
-اینجوری نگام نکن. یه وقت نتونم خودمو کنترل کنم.
منظورت چیه؟!
-منظورم اینه و پشت ناخنهامو میکشم روی گونه ش. سرشو میکشه عقب و اخم میکنه و میگه: شوخی دستی نداشتیما!!
استارت زدمو حرکت کردم . حرصم گرفته بود، که چرا یه جای خلوت نبودیم تا من منظورمو بهتر بهش حالی کنم.
-خب کجا برم خوشگله؟
بازم با حیرت بهم نگاه میکنه! شهروز خان حالت خوبه امروز؟!
-خیلی ..چطور مگه؟
گفتم حرف خب بزن، اما نه دیگه اینقدر خوب!!
-هه هه. خیلی خوب بود؟
داری شخصیت اصلیتو رو میکنی؟ مگه نه؟
-منظورت اینه که تا حالا داشتم نقش بازی میکردم؟
نه داشتی جلوی خودتومیگرفتی که منو نرنجونی..
-اشتباه میکنی. وقتی توی چشمات نگاه میکنم میفهمم که هر کاری بکنم و هر حرفی بزنم تو نمیرنجی.
چقدر تو پرویی بچه!!! چرا این فکرو میکنی؟
-واضحه که هر دومون به هم علاقه داریم.
هاها، خواب دیدی خیر باشه. من هیچ وقت به کسی که خواستگاریم اومده دل نمیبندم.
-چرا؟
چون میتونه به همون راحتی بره خواستگاری کس دیگه.
توی آیینه پشت سرمو نگاه کردمو وقتی دیدم ماشین پشت سری باهام فاصله داره.وسط خیابون زدم روی ترمز و از ماشین پیاده شدمواومدم سمت پرتو و درو باز کردم. هاج و واج نگاهم میکرد. دستشو گرفتمو از ماشین کشیدمش پایین و دستمو دور کمرش حلقه کردمو کشیدمش توی سینه ام و لبامو گذاشتم رو لبهاش. حس میکردم روحم داره از تنم میاد بیرون.داشت تلاش میکرد خودشو از تو آغوشم بیرون بکشه. اما محکم با دست چپم پشت سرشو گرفتم و لبامو بیشتر رو لبهاش فشار دادم. مست شده بودم. دلم نمیخواست ولش کنم.صدای اووم اوومشو میشنیدم. ولی توان آزاد کردن خودشو نداشت. حدود یک دقیقه داشتم میبوسیدمش که از آخرین حربه استفاده کرد و لبمو گاز گرفت. اونقدر محکم که حس کردم دندوناش توی لبم فرو رفت و من از شدت درد مجبور شدم رهاش کنم. شونه هاشو گرفتم و محکم چسبوندمش به ماشین و تو چشماش زل زدم. نفس نفس میزد و برافروخته شده بود. شوری خون رو روی زبونم حس کردم. نگاه وحشیش با تموم خشونتش روی لب خون آلودم بود و فقط داشت با وحشت آمیخته به حرص نگاهم میکرد.حس میکردم که نمیدونه باید عصبانی هم باشه یا نه. با صدای دست و سوت چند تا ماشینی که پشت ماشینم متوقف شده بودند، به خودم اومدم. ایووول . آفرررررین دوباره ببوسش..دمت گرم داداش...خانومی اذیتش نکنه معلومه که میمیره برات...
بازوشو گرفتم و با تحکم نشوندمش روی صندلیش و درو بستمو رفتم پشت رل.
توی آیینه نگاه کردم. خون تموم لب پایین و چونمو پر کرده بود. ساکت نشسته بود و به من نگاه نمیکرد. احساس خوبی نداشتم. حس میکردم یکم زود بود برا این رفتار. دست بردم طرف دستمال کلینکس که جعبه ش روی داشبورد جلوی پرتو بود. تا دستم جلوش دراز شد، یباره پرید دستمو گرفت و دندوناشو توی ساعد دستم فرو کرد و همونطور که از حرص و عصبانیت نفس نفس میزد، با تموم قدرت دندوناشو توی پوست و گوشتم فرو کرد. بی حرکت نگاش میکردمو درد میکشیدم. اما اون ول کن نبود. داشت با تموم قوا عقدشو خالی میکرد. اونقدر فشار داد، که حس میکردم اگه پیرهن زخیمی که تنمه نبود، دوباره دندوناش توی گوشتم فرو میرفت. وقتی خوب اون حس بدشو روی ساعدم خالی کرد، دندوناشو از روی ساعدم برداشت. صدای بوق ماشینها پشت سرم بیداد میکرد. به ماشین دنده دادم و حرکت کردم. آروم و از کنار. هر ماشینی که از کنارمون رد میشد چیزی میگفت . یا فحش میداد و یا تشویق میکرد. پشت اولین چراغ قرمزی که ایستادم. پرتو به سرعت از ماشین پیاده شد و تا من اومدم به خودم بجنبم، تو ازدحام ماشینها گم شد. دست مالهایی که روی لبام گذاشته بودم غرق خون بود.
دقایقی بعد از رفتن پرتو، وقتی در حال رفتن به طرف خونه بودم ، یه پیام برام اومد. از پرتو بود. تو دلم خالی شد . یعنی چی نوشته؟ تا اومدم بازش کنم، حس کردم جون دادم. نوشته بود. دوستتدارم بی همه چیز...نمیدونم چرا!!
اونقدر لرزیدم که مجبور شدم یه گوشه نگهدارم. سرمو گذاشتم روی رل وهزار بار خوندمش.
*******************************************

روی تختم دراز کشیده ام و به عکسش روی مانیتور نگاه میکردم. خیس عرق بودم . تنم داغ بود و حس میکردم تب دارم.حس میکردم توی رگهام به جای خون شراب در جریانه. مست مست بودم . این حس لعنتی داشت منو غرق خودش میکرد. دائم صحنه ی بوسیدنش وسط خیابون و اون گاز گرفتن ساعدم جلوی چشمام بود. بارها وبارها بازم پیامشو خوندم. درسته، عشق که میگند همینه! این چه حس غریبیه! چرا اینقدر عجیبه؟! میخوامش این حسو.. نه... داره کلافم میکنه..داره منو تو دستای خودش بازی میده.. دارم گرفتار میشم. میبینم که خودمو دارم میبازم..اما به چی؟ مگه چه فرقی بین پرتو و دخترای دیگه ست. من نمیخوام اسیر بشم.. اما میخوامش با همه ی وجودم. من این حسو میخوام... پرتو رو میخوام..خنده هاشو... اخمشو...لبای شیرینشو.. میخوام مال من باشه. دکمه ی آستینمو باز کردم و به روی ساعدم نگاه کردم. جای دندوناش دو ردیف روی ساعدم بود. چنان محکم فشار داده که کبود شده بود. اونقدر لذت بردم که بی اختیار جای دندوناشو بوسیدم. بلند شدم سیستمو روشن کردم وآن شدم. به عمد آروم آروم کارمو انجام میدادم تا خود آزاری کنم. از اینکه هیجان بیشتری برای خودم درست کنم و خودمو رنج بدم لذت میبردم. میخواستم باور نکنم که پرتو منو دوستداره. میخواستم محزون باشم. حس میکردم خیلی زود پرتو هم خودشو باخته. میخواستم اون دختر وحشی دور از دست رسم باشه، تا من رنج بکشم. تا من برا بدست آوردنش تلاش کنم....اما خیلی خودخواهم که اینجوری فکر میکنم!! پرتو هم یه انسانه و داره گرفتار عشق میشه.. چرا باید آزارش بدم؟ آه...پرتو دوستتدارم ...

سلام..داروک جان..
-درود رودابه...چطورید خانوم؟
واااااااای داروک دارم میمیرم...
-هه هه چرا؟!!!
امروز دیوونه م کرد. اون وحشی بی حد و مرز..
-چی شده؟...
پرتو هم همه چی رو برام تعریف کرد. مو به مو و معلوم بود، از اینکه داره باز همه رو توی ذهنش تکرار میکنه تو اوج لذته..
-عجب!! چه دیوونه ایی این پسره؟!!
اصلا نمیشه پیش بینی کنی که هر لحظه میخواد چیکار کنه.. وای کلافه ی اون وحشیگیریشم.. میخوامش ، اما میترسم...هیچ حدی نداره. هر چی به ذهنش برسه میگه و انجام میده..وقتی داشت منو وسط خیابون میبوسید، انگار اصلا براش مهم نبود کجا هستیم و همه دارند نگاهمون میکنند. چنان غرق بوسیدن بود، که اگه لبشو گاز نگرفته بودم شاید هنوز داشت ادامه میداد. اما نگرانشم، چون لبشو با دندونام پاره کردم. خون داشت از دهنش میریخت که ترکش کردم. نمیدونم چیکار کنم. خیلی نگرانشم..اگه با اون کاری که من کردم دیگه بیخیالم بشه چیکار کنم؟
-نگران نباشید. وقتی یکی اینقدر جسورانه وسط خیابون میبوستتون یا دیوونه ست یا عاشقتونه.
دلم میخواد از حالش با خبر بشم. اما نمیدونم چطوری..
-به نظر من بهش زنگ بزنید...
خیلی کار سختیه. زنگ بزنم چی بگم؟ نه نمیتونم این کارو بکنم. کاش خودش بهم زنگ میزد.
-میخواین شمارشو بدید به من تا من باش تماس بگیرم و بگم بهتون زنگ بزنه؟
ههههه. چه وقت شوخی داروک جان؟!
-باور کنید که شوخی نمیکنم..
نه بابا مگه میشه؟ میخوای بگی با من چه نسبتی داری؟
-نمیدونم در موردش فکر میکنم. اگه چیزی به فکرم رسید خبرتون میکنم.
تو خیلی مهربونی... اگه همه ی مردها مثه تو بودند خیلی خوب بود..
با خودم فکر میکنم، بیچاره اگه بفهمه که تو چه بازی افتاده، حتما میره و پشت سرشو نگاه نمیکنه و از هر چی داروک و شهروز و مرد تو این دنیا متنفر میشه. حس میکنم، دیگه کم کم وقتشه که بفهمه داروک کیه. نمیتونم بیشتر از این تو بازی نگرش دارم. حس بدی دارم.
خب، من برم استراحت کنم. اونقدر فشار عصبی روم بود، که حس میکنم کوه کندم.
-خوبه برید استراحت کنید. منم فکر میکنم ببینم میتونم راه حلی براتون پیدا کنم.
خدانگهدار داروک عزیز...
-بدرود....
حس تبم بیشتر شده و یه خلصه ی سکرآور وجودمو گرفته بود و لذت میبردم.دلم داشت براش پرپر میزد. میدونستم محاله بهم زنگ بزنه. اون پیامشو داده بود دیگه واضحتر از این نمیتونست حرفشو بزنه. برا همین تصمیم گرفتم که خودم بهش زنگ بزنم. گوشیمو برداشتمو شمارشو گرفتم. از شدت هیجان داشتم کلافه میشدم. هنوز زنگ اول کامل نخورده بود، که خطو باز کرد ولی ساکت و فقط صدای نقسهاشو میشنیدم. زبونم بند اومده بود. حدود یک دقیقه هر دو فقط به صدای نفسهای هم گوش میدادیم و بلاخره من با صدایی لرزون و آروم شروع کردم.
-میخوام ببینمت..
چرا؟...
-چون میمیرم برات..
دوستم داری؟...
-عاشقتم..
باهام میمونی؟
-همیشه..
کی میخوای ببینیم؟
-همین حالا...
کجا؟..
هرجا تو بگی؟
شرکت توی دفترمن..نیم ساعت دیگه..
ارتباط رو بدون وداع قطع کردیم. تو قلبم بیداد بود. رسیدن پشت دفتر پرتو برام یک عمر گذشت. وقتی رسیدم. منشیش از جاش بلند شد و گفت: خوش اومدید آقای ...خانوم بنکدار منتظرتونند. بفرمایید داخل..
زانوهام میلرزید..دست لروزنتر از پاهامو بردم و دستگیره ی درو گرفتمو آروم بازش کردم. پشت به در رو به پنجره ایستاده بود. بدون مانتو و شال. با شلوار جین و پیراهن مردونه ی سفید. با قامتی کشیده و موهای بلند لختش تا روی باسن. با باز شدن در برگشت سمت من دست به سینه بود و چشماش از همیشه وحشیتر.. وارد شدم بدون کلام و پشت سرم درو بستم. و از شدت هیجان همونجا پشت به در تکیه دادم و تو چشماش نگاه کردم. هر دو انگار توان حرکت نداشتیم. سعی کردم روی خودم مسلط شم. پس خودمو از تکیه گاه جدا کردمو آروم قدمی به طرفش برداشتم. اون هم سعی کرد به طرفم بیاد. احساس میکردم هیپنوتیزم شدمو بدونه اراده دارم میرم به طرفش. حالا با هم چند قدم بیشتر فاصله نداشتیم. نگاهش روی لبه ورم کرده ام بود. در یک آن چنان به طرف هم حمله کردیم که انگار بعد از سالها همو پیدا کرده بودیم. بدون کلمه ای تو آغوش هم فرو رفتیم. صورتشو روی شونه ام گذاشت و با تموم قدرتش خودشو به سینه ام فشرد. داشتم سرو گردنشو غرق بوسه میکردم. ساکت و سریع. بوی موهاش مستم کرده بود. هر دو سکوت میخواستیم. سکوت و سکوت.عطر تنش حرکت دستهاش روی کمر و پهلوهام و بغض گره خورده ی تو گلوش گویای همه ی حرفها گفتنی بود. دقایق میگذشت و فقط ساییدن تنهامون به هم و بوییدن بود و بوسه های من برموها و گونه هایش. از شرم جرات نگاه کردن به من رو نداشت. خسته نمیشدیم از اینهمه فشردن تن هم. هر چه بیشتر میگذشت تشنه تر و تشنه تر میشدیم. اما بلاخره باید یه جایی تموم میشد و بلاخره پرتو همونطور که تو آغوشم بود، منو عقب عقب به سمت در برد. بدون اینکه سرشو از توی سینه م بیرون بکشه درو باز کرد. آروم دستشو روی سینه م گذاشت و فقط گفت: برو طاقت ندارم. با تموم اشتیاقم ازش جدا شدم و از در خارج شدم..ادامه دارد..

1 comment:

  1. وای اقا حامد خیلی عالی بود.منو با این داستانتون دیوونه کردید.منتظر ادامش هستم.دوست دارم

    ReplyDelete