Chat Box LAB2LAB


ShoutMix chat widget

دوستان لطفا در پایان هر داستان نظرات خودشونا ارسال کنند. با تشکر

Popular Posts

Friday, October 7, 2011

بازی_قسمت هشتم

زنگ زدم به سعید و گفتم که دعوتشون رو پس گرفتن.
چی میگی شهروز؟ مگه میشه؟!!!
-حالا که شده.
خود بنکدار دعوتشو پس گرفت؟
-آره...
اینا دیگه کیند!! چه جوری تونستند اینکار رو بکنند؟ حالا که اینجور شد منم نمیرم. دارند توهین به مجله میکنند. گور باباشون.
-سعید جان تو به من چیکار داری برو.
به جون تو غیر ممکنه. باید بیاند ازت عذرخواهی کنند، تا من کارشون رو ادامه بدم.حالا هم زنگ میزنم به فرخی و بهش میگم. مگه بچه های مجله مسخره ی این تحفه اند؟ اگه نمیخواست بری، بیجا کرد که دعوتت کرد.عجیبه ها!! فعلا خدا نگهدار. میخوام زنگ بزنم به فرخی.
-خدانگهدار.
داشتم با خودم فکر میکردم، چه افتضاحی حالا راه میفته. سعید دیگه کاراشونو نمیکنه. اوناهم میرند سراغ فرخی سردبیره مجله. فرخی هم که جونشو میده اما اعتبار بچه هاییکه براش کار میکنند رو به کسی نمیفروشه. آخ آخ... موضوع خیلی باحال شد.
داشتم به عمق فاجعه فکر میکردم، که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن. نگاه کردم، دیدم فرخیه.
سلام جناب فرخی..
سلام شهروز جان. چطوری پسرم؟
-به لطف شما..
آقای مالکی بهم زنگ زد، یه چیزایی گفت، که من خیلی متعجب شدم. میخواستم از زبون خودت بشنوم.
-آقا چیزه مهمی نیست. سعید جان داره حساسیت نشون میده. خانم بنکدار دعوتشو پس گرفت. خب شاید دوست نداره من تو مجمعشون باشم.
نه عزیزم، اینجوری که نمیشه. مگه میذارم پرستیژ مجله رو ببرند زیر سوال. اگه نمیخواست تو هم باشی، بیخود کرد، که از اول دعوتت کرد.منتظر عذر خواهی خانم بنکدار باش پسرم. فعلا خدا نگهدار.
-خدا نگهدار.
ارتباط رو که قطع کردم، یه جورایی حالم گرفته شده بود. چون میدونستم فرخی تا پرتو رو به زانو در نیاره ولکن نیست. دلم برا پرتو سوخت.رفتم تو اتاقمو نگاه کردم رو مسنجر دیدم هنوز آی دی پرتو روشنه.منم چراغمو روشن کردم. به محض روشن شدن چراغم، پیام داد.
چیزی به فکرت نرسید؟ آقای نویسنده.
-نه، من چه فکری میتونم بکنم؟ وقتی نمیدونم دقیقا موضوع چیه!
تلفن دارم صبر کن حالا بر میگردم.
فهمیدم که فرخی بهش زنگ زده. چند دقیقه ایی طول کشید، تا اومد و گفت: واااای داروک بیچاره شدم.
-چرا؟
رییس پسره زنگ زد و گفت: اگه ازش رسما عذرخواهی نکنید، مجله قراردادشو لغو میکنه.
حالا نمیدونم چیکار کنم. اگه این کار و بکنم خودم داغون میشم و اگه نکنم،آبروی شرکت رو میبرند.
-خب چرا از اول به این موضوع فکر نکردی؟
اصلا فکرشو هم نمیکردم، اینقدر موضوع حاد بشه.نمیدونم چیکار کنم.
-پرتو خانوم تو هم منو درگیر زندگی شغلیت کردیها!! خوب شد پس من نیومدم سراغت وگرنه حالا من به جای اون بدبخت قربونی میشدم.
باید برم بهش زنگ بزنم. چاره ای ندارم. اما نمیدونم چی بگم و چجوری رفع و رجوعش کنم. فعلا بای.
-بدرود.
هههههههه.نگاهم رو گوشیم بود که زنگ بخوره.چند ثانیه ی بعد شروع کرد به زنگ خوردن. بببببببببله، خودش بود.جوابشو ندادم.اونقدر زنگ خورد تا قطع شد و دوباره بعد ازحدود یک دقیقه دوباره زنگ خورد. چند تا زنگ که خورد جواب دادم.
-بفرمایید خانم بنکدار؟
سلام آقای ...
-سلام از بنده است.
ببخشید میخواستم هم عذر خواهی کنم بابت مساله ی به وجود اومده وهم اینکه، عرض کنم من هیات مدیره رو برای حضور شما متقائد کردم و بازم، میخوام رسما دعوتتون کنم به مجمع.
-نیازی به این کار نبود. خودتونو توی درد سر انداختید.
خواهش میکنم بیشتر از این خجالتم ندید. من منتظرتون هستم.
-راستش چون قرارمون کنسل شد، من یه قرار کاری دیگه گذاشتم، اینکه دیگه...
پرید وسط حرفمو گفت: اذیتم نکنید...هر قراری گذاشتید بهم بزنید. من منتظرتونم.
یکم ژست آدمای متفکر رو گرفتم و گفتم:باشه سعی میکنم قرارمو بهم بزنم.
پس روی اومدنتون حساب میکنم. خدانگهدار..
-خدانگهدار

**************************************

صبح روز چهارم، با صدای یه فاخته که پشت پنجره ی اتاقم داره میخونه بیدار میشم. صداش رو اعصابمه. اونقدر غمگین ناله میکنه که دلم میخواد ساکت شه. میگند فاخته خوش خبر نیست. برا همین دلشورم بیشتر میشه. اونقدر که دیگه نمیذاره بخوابم. هر چند که هنوز خواب درست حسابی نرفتم و فقط به زور الکل نیمه بیهوش میفتم یه گوشه. وقتی چشمامو باز میکنم، میبینم که گوشه ی اتاقم روی زمین خوابیدمو عکس پرتو رو چسبوندم به سینه م . دوباره این صبح بی عشق بردمید و من خسته و رنجور از بار سودای باختنم. اولین فکرم اینه که کجا پیداش کنم؟

*************************************

به محض اینکه سعید سوار ماشین شد. یه سوت بلند کشید و گفت: چه خبره؟! خیلی به خودت رسیدی؟
-مثه اینکه داریم میریم مهمونی..
آره اونم چه مهمونی. با وجود خانوم بنکدار...
-بس کن سعید تیکه ننداز..
میدونی از عصر تا حالا تو این فکرم، که چرا دعوتت کرد و چرا دعوتش رو پس گرفت؟!
اما به نتیجه نمیرسم.
-خب شاید واقعا با هیات مدیره به توافق نرسیده؟
دست بردار شهروز، اون دختره اینقدر کله خرو یک دنده ست، که محاله بتونند از تصمیمش منصرفش کنند. موضوع چیز دیگه ست.اما حال کردی چطوری فرخی رو کوکش کردم؟
میدونستم دلت پیشه مهمونیه. شایدم پیش خانوم پرتو بنکدار.
برمیگردم نگاش میکنم. چشماش برق میزنه.

مهمونی مجمع توی یه باغ بزرگ اطراف شهر بود. وقتی وارد سالن باغ میشم حدود صد تا صد و پنجاه نفر حضور دارند. همه شیک و آراسته ، زن و مرد، و خانومها بدون حجاب.پشت میزهای پذیرایی نشسته بودند و در حال گفتن و خندیدن. چشمام شروع میکنه دنبال پرتو گشتن.از همون بدو ورود اونو میبینمش آخر سالن. نگاهش تو نگاهم گره میخوره. یهو تو دلم یه چیزی فرو میریزه. تو نگاهش یه چیز خاصی حس میکنم. یه چیزی مثه لجاجت و حرص، انگار خیلی بهش زور اومده بود، که مجبور شده دوباره دعوتم کنه. دیدمش که حرکت کرد به طرفمون. با کت و دامن مشکی و اسپورت. موهاشو جمع کرده بود.
گردن کشیده و بلندشو راست نگهداشته بود. به چند قدمیمون که رسید، لبخندی رو لباش نشست.
سلام. خوش اومدید. با هر دومون دست داد. دستش گرمو مرطوب و
چهرش از شرم بر افروخته شده بود. تمام تلاشش رو میکرد که نشون بده اتفاق مهمی بینمون نیفتاده. یادم به حرفش توی چت افتاد که میگفت: دلم میخواد بیادش.خنده م گرفت. سعید با دیدن یه خانوم که میشناخت از ما جدا شد و به طرف میز اون رفت.
منو پرتو شونه به شونه ی هم در حرکت بودیم.
قراری که گذاشتید رو کنسل کردید؟
-بله . شما دستور فرمودید و منم اطاعت کردم.
چرا اینقدر لحنتون نیشداره؟!
-چرا شما اینجوری فکر میکنید؟
پشت یه میز قرار گرفت و بهم تعارف کرد، که بشینم.روی میز انواع واقسام میوه و شیرینی بود. روبه روم بود و با اون چشمای سیاهش داشت چهرمو کنکاش میکرد. قلب صاحب مرده م میخواست از جاش کنده بشه. نمیدونستم چرا اینقدر در برابر این دختر احساس ضعف دارم. نگاهی به اطرافم انداختمو گفتم:جالبه که اینهمه هزینه میکنید برای اینکه یه مجمع تشکیل بشه. خندید و گفت: چیه؟ باهاش مشکل دارید؟
-نه، پول خودتونه، هر کاری دلتون بخواد میتونید باهاش بکنید. اما به نظرتون لازمه که این کار هر هفته انجام بشه؟
ببینید آقای....این جماعت به امید یه چیزای ساده دارند کمک میکنند، که ما بتونیم کاری برای یه قشر از جامعه انجام بدیم. شاید باور نکنید، اما همین دور هم جمع شدنها و پول خرج کردنها باز تاب مثبتی برای شرکت داره . چون مردم خواهان ارتباط و تفریح اند. اتفاق خاصی اینجا نمیفته، همه جمع میشند و چند نفر سخنرانی میکنند. اما همین دور هم بودنها و همین که یکم آزادند، جوریکه هر کس هر جور دوستداره لباس میپوشه و با هرکی دوستداره ارتباط برقرار میکنه، انرژی کاری هفته ی آینده رو براش تامین میکنه.
-خب شاید حق با شما باشه و من دارم مته به خشخاش میذارم.
خب، نویسندگی براتون عشقه یا منبع درآمد؟
منبع درآمد که مطمئنا نیست. اما عاشقشم.
بیشتر چی مینویسید. منظورم اینکه چه جور داستانهایی مینویسید؟
-تمرکزم روی زندگی نامه نوشتنه.
کتابی چاپ کردید؟
-کتاب خیر، چون اون چیزاییکه میخوام تو کتاب بنویسم، به عنوان سند ماندگار از یه نویسنده. متاسفانه بهش مجوز نمیدند. ولی توی مجله، هر چند وقت، یه ماجرایی رو شروع میکنم و هفته به هفته قسمت به قسمت ادامه میدم.
اون چیزاییکه شما مجوزشو میخواین تا بنویسید، مثلا چیه؟
-خب میخوام بتونم از خیلی چیزها بنویسم . مثلا سیاست،یا عشق البته نه عشق اسلامی...ههه
خندید وصورتش گلگونتر شد.
جالبه ، باید برم نوشته هاتونو بخونم ببینم تخیلتون تا کجاها پرمیکشه..
-گر همچو من اوفتاده ی این دام شوی..
ای بس که خراب باده و جام شوی..
ما عاشق رند و مست و عالم سوزیم..
با منشین ، اگر نه بد نام شوی..
چشمای سیاهشو تنگ کرد و عمیق تو چشمام نگاه کرد .گفت :واقعا؟ یعنی شما هم رندی و هم عاشقیو هم مستو هم عالم سوز؟ بهتون نمیاد اینهمه هنرمند باشید!
-مگه این خصلتها هنره؟
خب اونجور که شما با افتخار میگید، به نظر میرسه که هنر میدونید؟
-نه بابا از بدبختیمه، که به این دامها گرفتار شدم.برا همین به شما توسیه میکنم که دنبال کارای من نیفتید.
خیلی شبیه یک نفری که میشناسم حرف میزنید!
-واقعا؟
میدونید اگه از طرف مجله نیومده بودید، شک نداشتم که خود اون هستید.
ناخوداگاه تو دلم خالی شد. حس کردم اگه یکم دیگه تو این زمینه با هم حرف بزنیم، اون مطمئن میشه که من داروکم. باید بیشتر ساکت باشم و شنونده. تو این فکرم که یه آقای مسن اومد جلو، از من عذر خواهی کرد و زیر گوش پرتو زمزمه ایی میکنه. چشمای پرتو گشاد شد و ناگهان از جا بلند شد و گفت: من عذر میخوام، باید برم، مثه اینکه مساله ی خاصی پیش اومده. تو همین حین چشمم اوفتاد به در ورودی و دیدم، حدود ده نفر مامور نیروی انتظامی وارد سالن شدند. یکی از مامورها با صدای بلند گقت: خانومها سریع خودشونو بپوشونند. وادامه داد همه آماده بشند، حکم بازداشت همه رو داریم. و یه کاغذ رو به طرفه همه و بالای سرش باز کرد..ادامه دارد..

No comments:

Post a Comment