Chat Box LAB2LAB


ShoutMix chat widget

دوستان لطفا در پایان هر داستان نظرات خودشونا ارسال کنند. با تشکر

Popular Posts

Friday, October 7, 2011

بازی_قسمت دوم

سه سال پیش که بیست و پنج سالم بود. پدرم که از بیماری ام اس رنج میبرد، وضعیتش به حاد ترین شکل ممکن رسیده بود. جوریکه دیگه با ویلچر جابجاش میکردیم. خب منم یدونه پسر خونواده بودمو خیلی برا خودم برو بیا داشتم. وچون وضعیت پدر به اینجا رسیده بود. یه روز صبح که از خواب بیدارشد. برا زندگی من یه مامله ی حسابی راست کرد. که الا و بلا باید ازدواج کنی. من فقط یه پسر دارمو نمیخوام حسرت به دل از دنیا برم. به محض اینکه این حرفها از دهن پدرم دراومد، چهار نفره دیگه که سه تاشون خواهرای بزرگترم بودند و یکیشون مادرم، با پدرم دست به دست هم دادندو بنای بی ریخت کردن اوضاعمو نابود کردن آرامش منو گذاشتند. هر روز کارم شده بود دعوا و جنجال، که من نمییخوام ازدواج کنم. اما مگه به خرج کسی میرفت!! هرچی من بیشتر انکار میکردم، اونا بیشتر اصرار میکردند. دیگه یه روز کاسه ی صبرم لبریز شد و تصمیم گرفتم برای یک بارم که شده بشینمو به جای داد و بیداد کردن، منطقی با همه حرف بزنم.
عصر یه روز تابستونی، مادرم حیاط رو که هنوز جنسش از خشتهای شصت سال پیش بود رو آب پاشی کرده و بوی نم تمام فضای خونه ی قدیمی به ارث رسیده رو پر کرده بود و صدای فواره ی وسط حوض که جنسش از ساروج بود یه حالو هوای روحانی ایجاد میکرد. درختای مو که از وسط باغچه خودشونو روی داربست کشیده و غرق خوشه های انگوربودند. من اومدم و روی لبه ی ایوون نشستم گفتم:
ببین بابا آخه من اصلا علاقه ایی به ازدواج ندارم. چرا میخواین با خودخواهیتون منو تو چیزی که برام اهمیت نداره گرفتار کنید.
پدرم همونطور که روی ویلچر کنار حوض وسط خونه داشت وضو میگرفت جواب داد:داروک بابا تو حالا جوونی نمیدونی که تشکیل خونواده چقدر لذت داره. آدم تا جوونه باید به خودش سرو سامون بده.
مادرم در حالی که سینی چایی دستش بود. از آشپزخونه ی کنار حیاط به سمت ایوون اومد بیرون، وقتی کنار من رسید، اون تن ظریف و استخونیشو کنار من جاداد، دستی روی موهام کشید وگفت:بابات درست میگه پسرم. ما موهامونو تو آسیاب که سفید نکردیم. برگشتم به چهره ی شکسته شدش از گذر زمان و اون موهای خاکستریش که هنوزم مثه جونیهاش بهش میرسید انداختم. دستمو بلند کردمو دور شونهاش گرفتمو کشیدمش تو بغلم و موهاشو بوسیدم. توآغوشم خندید و گفت: هنوزم مثه بچه گیهات بوی تنت مستم میکنه عزیزم.
-مادرمن، به خدا ازدواج تو این زمونه به این سادگیها نیست. من یه آدم بیکارم، که فقط بلدم خوب زر بزنم. نه شغلی نه پولی ... آخه با چه پشتوانه ایی میخواین من زن بگیرم؟
سیمین خواهرم که یکسال از من بزرگتره همونطور که توی قاب چوبی پنجره بزرگ اتاقش که توی حیاط باز میشه نشسته بود و کتاب میخوند. با عصبانیت گفت: معلوم هست تو چی میگی؟
تو یه نویسنده ایی. خیلیها تو رو میشناسند. میدونی چند تا از دوستای خودم اگه از تو بزرگتر نبودند، حاضر بودند کنیزیتو بکنند؟
-سیمین جان، پیادشو با هم بریم. من فکر میکنم اگه هفتا دختر کور و کچلم داشتی با این زبونت همه رو شوهر میدادی.
سیمین از پنجره پرید روی حیاط اومد طرف من ، سرمو گرفت بین دستاشو صورتمو بوسید و با یه لحن بچه گونه گفت: قربون داداش خوشگلم برم.بذار بریم یکم خواستگاری بازی دیگه....وای به خدا خیلی حال میده . فکرشو بکن تو کت و شلوار پوشیده، کروات زده تو مجلس نشستی و دختره هم داره برات ضعف میره.
-ههه. نه که تحفه ام. دختره ام برام ضعف میره!!!! آهان پس تو خواستگاری بازیشو دوستداری؟!!
ییشششششششششش. خیلیم دلشون بخواد.
-آبجی خانوم این روزا دخترا دلشون برا پول ضعف میره.
مادرم تند و غضب کرده جوریکه انگار همین حالا یه دختر اونجا نشسته و ازمن پول میخواد گفت: مگه ما نداریم قربونت برم. چندتاشونو میخوای برات بخرمو در راه خدا آزاد کنم؟
-مادرمن، این چه حرفی؟!! مگه دخترا برده اند که بخریو آزادشون کنی؟
سیمین دوباره صداش در اومد. داداشی گوش کن به من. اگه مشکلت پوله؟ که خودتم میدونی هیچ کمبودی نداری. هم خونه ات آماده است و هم ماشینتو و.... هرچیز دیگه بخوای.
-چیه از کیسه ی خلیفه میبخشی؟
صدای پدرم بلند شد که، یه عمرزحمت کشیدمو، نخوری کردم، تا تونستم یه مال و اموالی جمع کنم. اما فکر میکنی برا خودم جمع کردم؟ نه باباجون من دیگه پام لب گوره.. همش مال شما بچه هاست.
هممون با این حرف پدرم شروع به اعتراض کردیم. ای ی ی ی چی دارید میگید؟ میخوام دنیا نباشه که من با پول شما خوش باشم. با این حرفش بغض گلوم رو گرفت از جام بلندشدمو رفتم طرفش و سرشو تو سینه ام گرفتم. مثه بچه گیهام بوش کردم. زیر گوشم گفت دل باباتو نشکن. بذار یه حرکتی بکنیم.
با صدای عمه شهناز که تو آستانه ی دالون خونه ایستاده بود. به خودم اومد.
اوووه ،چه خبره پدرو پسر؟ تازه همو پیدا کردید؟ چرا درخونه بازه؟
با خودم گفتم: واااای همین یکیو کم داشتم..
عمه خانوم اومد جلو چادرش رو از سرش برداشت انداخت رو ایوون و همه رو یک به یک ماچ مالی کرد. و ادامه داد: خب به کجا رسیدید؟
شصتم خبردار شد که، برنامه از قبل چیده شده.
سیمین مثه بلبل داشت برای عمه توضیح میداد، که اره هر چی ما میگیم جناب داروک یه جواب سر بالا بهمون میده، اما کم کم داریم راضیش میکنیم. عمه ام رو به من کرد و گفت:چیه؟ میخوای تا آخر عمرت عذب بمونی؟ خجالتم خوب چیزیه والا!! مرد هم مردای قدیم. تا چشمشون به یه زن میفتاد آب از لب لونچشون راه میفتاد. نه به اون وقتا که باید جلوی مردا رو میگرفتی و هزار چشمی می پاییدیشون که یه وقت زیرآبی نرند یه هوو سرت بیارند. نه به حالا که باید التماس کنی تا بتونی پسرتو زنش بدی؟ اصلا نکنه مشکل داری آقای نویسنده؟...هان؟ بعد نزدیکم شد، سرشو آورد زیر گوشمو گفت: راست نمیشه؟
از خجالت تا بنا گوش سرخ شدم. همه به خاطر رک گویی عمه شهناز ازش حساب میبردند.
من که سرمو از شرم زیر انداختم.
چیه؟ خجالت کشیدی؟ حالا تازه اولشه. اگه به حرفهام گوش ندی پدرتو در میارم.
-عمه جون خواهش میکنم، شما دیگه گیر ندید. عمه در حالیکه یک دستش و سرشو با هم به چپ و راست حرکت میداد ادامه داد: به خدا نمیدونی چه دختری برات دیدم.آه مثه پنجه ی آفتاب..یه فرشته.. هزارتا خواستگار داره...خونواده دار... خوشگل ، خوش هیکل..درس خونده...با کمال...به خدا هرچی ازش بگم کم گفتم.
سیمین صداش در اومد: عمه، یعنی از منم خوشگلتره.
الهی قربون تو برم عروسکم. تو هم ماهی . اما اون قرار عرسمون بشه. باید یه جور دیگه در موردش حرف بزنیم، تا شاید دهن داروک خان آب بیفته.
-عمه جون به خدا نمیتونم خودمو راضی کنم، از این خونه به اون خونه راه بیفتم که چی؟ من میخوام زن بگیرم؟ دیگه دوره ی این حرفا نیست. اگه دوستام بفهمند من همچین کاری کردم.....وااااااااااااای . دیگه آبرو برام نمیمونه. من چند ساله دارم تو مجلات برعلیه ازدواجهای سنتی مینویسم. حالا خودم....نه اصلا نمیتونم خودمو راضی کنم.
قربونت برم کله خرعمه. این دختریکه من برات دیدمو ببینی ، دیگه از خونشون بیرون نمیای، که بخوای بری خونه ی یکی دیگه. همونجا بست میشینی تا عقدتون کنیم.
-ههه، مگه کیه؟ مونیکا بلوچی؟ یا کاترینزاتا جونز؟
عمه دستاشو بهم زد و با هیجان گفت: اتفاقا چون این دختره که گفتی، مونیکا چی؟ آره همون..چون میشناسم، میخوام بگم درست شکل همونه.
با این حرف عمه تو دلم یهو خالی شد. همیشه تو تخیلاتم دختریکه من میخواستم شبیه اون بود.عمه ادامه داد من قرار رو برای فردا شب با خونوادش گذاشتم. حالا اگه میخوای آبروی فامیلمونو ببری و اگه جرات داری بگو نمیام . بعد با ابروش به جلوی شلورام اشاره کرد و ادامه داد: یالا بگو نمیام، تا منم آبروت رو جلوهمه ببرمو بگم، چرا از زن گرفتن فرار میکنی. همه با این حرف عمه زدند زیر خنده.
اصلا این عمه شهناز شوخی بردار نبود. به یه چشم بهم زدن حیثیت آدمو میبرد.
-آقا قبول، باشه. اما یه شرط دارم.
همه با هم گقتند: چه شرطی؟
- اینکه اگه اومدم و نخواستم دیگه ادامه ندیم. یعنی فقط و فقط یه جا میام خواستگاری. اونم فقط به خاطر بابا.
همه به هم نگاه کردند. اما عمه بدون یک لحظه معطلی گفت: باشه قبوله. تو اگه از اون خونه تونستی بیای بیرون ما هم دیگه کاری به کارت نداریم.
من از اینکه بلاخره تونسته بودند، به هر ترفند که شده، مجبورم کنند که برم خواستگاری حالم گرفته شده بود. دلخور از جمع جدا شدمو به سمت اتاقم که اونطرف حیاط خونه ی دورسازمون قرار داشت حرکت کردم تا از زیر این همه رفتارهای زنونه فرار کنم.
صدای عمه رو پشت سرم میشنیدم که مدام داشت قربون صدقه ام میرفت و و از دختره تعریف میکرد.
وقتی وارد اتاقم شدم یه راست رفتم سراغ کامپیوتر و سایتیو که داستان (روزان ابری) رو توش مینوشتمو باز کردم. شب قبل ماجرای سکس علی و شیرین رو به تصویر کشیده بودم. تا وارد سایت شدم از اونهمه کامنت جا خوردم. اونقدر از دست نوشتهام تعریف و تمجید وجود داشت که با خودم فکر کردم. نکنه جدی جدی من نویسنده ی تواناییم و خودم خبر ندارم!!!!!
قسمت پیامهای خصوصیم حدود سی تا پیام داشتم. توی خود تاپیک که دیگه هیهات بود.
یه آی دی بود به نام (رودابه) هر وقت این آی دی برام پیام میداد، ناخود آگاه یاد کتاب سرزمین جاوید ذبیح الله منصوری میفتادم.هیچ وقت توی تاپیکم برام کامنت نمیذاشت. و توی هیچ تاپیک دیگه هم اثری ازش نبود. و فقط توی قسمت خصوصیم هر چند روز یه چیزی برام ارسال میکرد. اکثرا هم چنان منطقی داستان رونقد میکرد که از نوشتم خجالت میکشیدم. و گاها فکر میکردم، که من دارم یه مشت اراجیف سر هم میکنم. اینبارهم برام پیام داده بود.
خب، این قسمت رو هم خوندم. باید بگم، خیلی وقیحی آقای داروک. واقعا با چه رویی میتونی اینقدر واضح و بدون پرده همه چیز یه سکس رو بنویسی؟!! نمیدونم باید به داشتن اشخاصی مثه تو، توی این مملکت افتخار کرد، یا از وجودت شرمنده بود!! آخه پسرجون شرمو حیا هم خوب چیزیه که تو نداری.
بهش جواب دادم. دوست محترم، مجبور نیستید به خوندن دست نوشته هام ادامه بدید. بعد جواب باقیه ی بچه ها رو دادم. و قسمت جدید رو که چند ساعت قبلش نوشته بودمو تو سایت گذاشتم.

**********************
تو خونمون هلهله بود. همه داشتند تلاش میکردند که برای رفتن به خواستگاری تو بهترین شرایط باشند. منم نشسته بودمو خونسرد داشتم رفتارهاشونو تو ذهنم هک میکردم. چون برام آخر و عاقبت داشت. نوشتن همین بود که ببینم دیگران تو شرایط مختلف چه عکس العملی دارند.
خواهرام به ترتیب سارا و سپیده و سیمین. هر کدوم به نوبه ی خودشون توی رفتو اومد انجام کاراشون هر دفعه یه قری هم به من میزدند.
نگاش کن چه بیخیاله!!!!! پاشو برو حمام هپلی. لباسات آماده است؟
چی میپوشی و .....
بلاخره غروب شد و همه آماده ی حرکت. من تو آخرین لحظه دوباره سری به سایت زدم و پیامهامو چک کردم. خیلی حال کردم. همش انرژی بود. بازم (رودابه) برام پیام داده بود که.
بی ظرفیت، تحمل انتقاد داشته باش. وگر نه همه ی عمرتو باید تو همین سایتهای سکسی و گمنام بنویسی. ولی خداییش با تموم ضعف ادبی ، بازم داستانت جذابه!!! یعنی واقعا شخصیت خودتم مثه شخصیت داستانته؟
صدای خواهرامو شنیدم که همه با هم داشتند جیغ میکشیدند. آهاااااااای کجایی دیر شد.
فرصت جواب دادن نبود. کامپیوترو خاموش کردمو از اتاق زدم بیرون.
***********************************

وقتی پا به حیاط خونه ی دختر خانوم گذاشتیم از اینهمه سلیقه و زیبایی باغچه ها حیرت کردم. ناخودآگاه به زبونم اومد. که وای چقدر این باغچه هاتون زیباست. مادر وپدر دختره که به استقبالمون اومده بودند. با هم گفتند: کار پرتو دخترمونه. اون باغبونی خون رو انجام میده.
عمه شهناز نگاهی به من کرد و نیش خندی زد.
وارد ساختمان که شدیم چند نفر دیگه زنو مرد هم به استقبالمون اومدند و تعارفات شروع شد تا وقتی روی مبل جا گرفتیم. همه ی خانوادشون از اون اصفهانیهای مذهبی و مقید به حجاب و روگیری از نامحرم بودند. درست بر عکس فامیل من. با اینکه ما هم اصفهانی اصیل بودیم . اما حجاب و محرمو نامحرمی نداشتیم. البته بچه های فامیل همدیگرو مثه خواهر و برادر دوستداشتند و اصلا نا محرمی برامون حرف خنده داری بود.
احساس میکردم یکم جو نا آرومه. جوریکه به نظرم رسید که انگار همه ی میزبانان از چیزی نگرانند و واهمه دارند. هنوز همه توی تعارف بودند و من داشتم خونشونو برانداز میکردم. یه سالن بزرگ حدود هفتاد یا هشتاد متر. که سه سری مبل توش چیده شده بود و یه میز ناهار خوری دوازده نفره هم کنار اوپن آشپزخونه قرار داشت . اونطرف سالن یه راه یله با نرده های چوبی به رنگ زرشگی، که با پردهای خونه همرنگ بود، وجود داشت، که بصورت زیبایی با یک پیچ تا طبقه دوم امتداد داشت. اینجور که شنیده بودم پدر دختر تاجر فرش بود و معلوم بود که پولش از پارو بالا میره. تواین تفکرات بودم که یدفعه یه دختر بی حجاب تند و سریع از یله ها پایین اومد و یکراست اومد طرف جمع که هنوز در حال تعارف بودند. ناخود آگاه همه توجهات رفت طرف اون.
بینظیر بود. یه بلوز و شلوار ساده ی مشکی پوشیده بود که با رنگ پوست دستاش و صورت و گردنش کاملا در تضاد بود. موهای لخت وبلند و سیاهش با اینکه از بیخ مثه دم اسب بسته بودش تا روی باسنش بود. چنان این چهره وحشی و سرکش به نظر میرسید که من با خودم فکر کردم . این بی رحمترین زن دنیاست.
حالا وسط جمع ایستاده بود. مغرور واز خود راضی. با گردنی برافراشته و آماده به جنگ. همه از این رفتار او متعجب شده بودند و ساکت داشتند نگاهش میکردند. نگاهی به همه انداخت. پدر و مادرش از وحشت رنگشون پریده بود. یک لحظه نگاهش توی نگاه من گره خورد. زهر خندی زد و بعد با صدایی بلند و رسا و البته گرمو دخترانه گفت: اولا سلام. دوما من از طرف پدر و مادرم از همه عذر میخوام. و برای اینکه دیگه پدر و مادرم این اشتباه رو تکرار نکنند مجبورم حرفمو به این صورت بیان کنم. بنده به هیچ عنوان قصد ازدواج ندارم و نخواهم داشت. البته اگر خبر داشتم اجازه نمیدادم، که شما توی زحمت بیفتید. ولی خونوادم برای اینکه منو در مقابل عمل انجام شده قراربدند، تا چنددقیقه ی پیش هیچ حرفی به من نزده بودند. بازم از همه عذر میخوام و بعد روشو به طرف من کرد و با همون لبخند نیشدار که غرورمو شکست گفت:مخصوصا شما آقای داماد، براتون آرزوی خوشبختی دارم. خدانگهدار. و به سرعت برگشت و از همون یله ها بالا رفت.
چنان همه بهت زده شده بودند. که هیچ کس توانایی کلامی حرف زدن رو نداشت. خودم با اینکه انگار هیپنوتیزم شده بودم. اما غرورم به یاریم اومد و منو مجبور کرد که از جام بلند شم. و بدون کلمه ایی از در ساختمان خارج شم. ادامه دارد....

No comments:

Post a Comment