Chat Box LAB2LAB


ShoutMix chat widget

دوستان لطفا در پایان هر داستان نظرات خودشونا ارسال کنند. با تشکر

Popular Posts

Friday, October 7, 2011

بازی_قسمت هفتم

از پرسه ی بی هدف تو خیابونها خسته شده مو برگشتم خونه. کامپیوتر رو روشن میکنم تا اگه اون خانومه اومد روی خط یکم خودمو سرش خالی کنم. به محض اینکه کانکت میشم و آی دیمو روشن میکنم، آلارم وب برام میاد. تایید میکنم.

سلاااااااااااام آقای داروک.
-خیلی پستی!!
مثه اکثر اوقات نشسته بود روی مبل و لپتاپش جلوش روی میز قرار داشت. با یه تاپ نیم تنه به رنگ آبی و یه شلوار جین. ماسکش مثه همیشه به صورتش بود. خندید.
میدونم پرتو ترکت کرده.
بغض دارم. دلم میخواد هرچی از دهنم درمیاد نثارش کنم. اما چه سودی داره؟ حس میکنم اونم همینو میخواد و عاشق اینکه ببینه من عصبانی بشم.
-تو چه جوری اون کاغذها رو میذاشتی تولباسهای من.
این یه رازه. نمیشه گفت. اگه میخوای بدونی باید هر کاری من گفتم بکنی.
-مثلا چه کاری؟
خب من هدفم بدست آوردنته.
-حالمو بهم نزن. فکر کردی من بچه ام یا زن ندیده؟ فکر میکنی من باور میکنم که تو داری این کارها رو میکنی که منو بدست بیاری؟
هاهاهاها. آخرش میبینی.
آخر چی؟
آخر اینکه چه جوری یه روزی خودت بهم میگی که منو دوستداری.
-تو فقط یه احمق حال بهم زنی،که هیچ وقت حتی نمیتونی کیرمو راست کنی. زنیکه.
واقعا نمیتونم راستش کنم؟ اگه اینقدر به خودت مطمئنی به جای بستن وب بشین ونگاه کن چه بدنی دارم. اونوقت معلوم میشه که میتنوم راستش کنم یا نه.
-خفه شو سادیسمی. فکر کردی اونقدر روحم آلودست که بشینم به توی احمق نگاه کنم. یه موی پرتو رو به هزار تا مثه تو نمیدم
ههههههه. مطمئنی اونم همینطوره؟
دیگه داری گه خوری میکنی. پرتو مثه امسال تو نیست.
هاهاهاهاها. چه خیال خامی. ببین پسر. اون مردی که فکر کنه زنش فقط به اون فکر میکنه و هیچ کس دیگه نمیتونه تحریکش کنه، فقط یه احمقه.
از شدت عصبانیت وب رو میبند. اما دارم به حرفش فکر میکنم. یعنی چی؟ یعنی همه ی زنها برای مردی به جز جفت خودشون حشری میشند؟ حتی پرتو؟ غیر ممکنه. اون اسطوره ی پاکیه. اون نمیتونه به مرد دیگه فکر کنه.
مطمئنی؟ تو فکر میکنی پرتو با دیدن تو، حس جنسیش فعال شد؟ خیلی احمقی!
پس یعنی این زنیکه درست میگه؟!!! وااااای خدا دارم دیوونه میشم. پرتو تورو خدا برگرد. نمیخوام این شک تو دلم بیفته. نمیخوام. بلند میشم میرم طرف یخچال و بطرعرقمو برمیدارم. این سه روز همش مستم.

عکس پرتو رو میذارم جلوم روی میزو عرقمو سر میکشم. و به صورت ماهش زل میزنم.
مرا تو بی سببی نیست. به راستی صلت کدام قصیده ایی ای غزل؟

*************************************

از دفتر پرتو که اومدم بیرون. داشتم رو ابرا سیر میکردم. حسم عجیب بود. اینهمه زن و دختر، توی زندگیم بودند و هستند. ولی هیچ وقت چنین حسی بهشون نداشتم. حتی آخرین دوست دخترم که دو ساله پیش ازم جدا شد و ازدواج کرد. با تموم علاقه اییکه بهش داشتم نمیتونست این حسو تو من بوجود بیاره. اونقدر قلبم به شدت میطپید که هر آن فکر میکردم نکنه یباره کم بیاره و از کار بیفته. اما با تموم وجودم این حسو میخواستم. این دستو دل لرزیدنها رنگ بوی خاصی داشت. فقط از یه چیز میترسیدم و اون این بود که، نکنه پرتو اون شخصیتی که فکر میکنم نداشته باشه؟ اما نمیخوام به این موضوع فکر کنم.اون همون چیزیه که نشون میده. مگه ندیدی رفتارشو تو خواستگاری. مگه حرفای این بیست روزش توی پیامهای خصوصیو نخوندی. اونجا که دیگه نیاز نداشت شخصیتشو پنهون کنه.
اصلا چرا من دارم به این چیزا فکر میکنم؟!!

سایتو که باز میکنم. پراز پستهای جدیده.اما چشمام دنبال پرتو میگرده. دارم با خودم فکر میکنم، که بین اینهمه آدم که به طور مجازی باهام دوستند، چرا باید درست با پرتو ارتیاط برقرار کنم؟! کسیکه من رفتم خواستگاریش و اونم منو از خونش بیرون کرد! روزگار چه بازیها که نداره!! چند ضربه به شیشه ی اتاقم میخوره و صدای سیمین بلند میشه. داداشی بیام تو؟
سایتو میبندم و میگم بیا. در باز میشه و چهره شیطون خندون سیمین پیدا میشه. آروم میاد تو.
سلااااام
-سلام.
خوبی؟
-بد نیستم.
میدونم خیلی حالت گرفتست. ولی دیگه گذشت.
نمیخوام دیگه بهش فکر کنم. تو هم در موردش حرف نزن.
باشه، اما ظهر غذا نخوردی برات گرم کنم.
تازه یاد اومد که گرسنمه.
-دستت درد نکنه. اگه اینکارو بکنی ممنونتم.

وقتی قسمت جدید داستانو تموم کردمو گذاشتم تو سایت چند دقیقه ی بعدش پرتو آنلاین شد. نگاه کردم روساعت حدود نه شب بود. اومد تو یاهو گفت: سلام
-درود.
دیدم قسمت جدید رو آپ کردی. برم بخونم و برگردم.
-باشه. وشروع کردم به نوشتن یه قسمت دیگه. حدود بیست دقیق بعد برگشت. و نوشت.
اگه فضا سازی داستانت باحال و جذاب نبود اصلا نمیخوندمش. چون به هیچ وجه از نوع قلمت راضی نیستم.
-چند بار بگم دارم کاملا بداهه مینویسم.
خب حداقل یکم ویرایشش کن.
-حوصله ندارم. فقط میخوام بنویسم.
خب عکسمو دیدی؟ اومدی در موردم تحقبق کنی؟
بیخیال پرتو خانوم. من حوصله ی اینکارها رو ندارم. اما خداییش خیلی خوشگلی.
باشه. پس دیگه مزاحمتون نمیشم آقای داررررررررروک.
خندم گرفت. گفتم صبر کن. چرا بهت برخورد؟
نه بهم بر نخورد . از خودم بدم اومد، که چرا اینکارو کردم.
-پرتو خانوم . باید درک کنی. من همینجوری تا صبح قیامت میشینم باهات حرف میزنم. اما ارتباط نمیتونم داشته باشم. برام خطر داره، باید اینو بفهمی. در ضمن شما که نمیدونی شخصیت واقعی من چیه. شاید دارم با اینکارم برا دخترایی مثه تو دام پهن میکنم.
من کسی نیستم که تو دام تو بیفتم، مگه اینکه همون شخصیت توی داستانتو داشته باشی. اونوقت ممکنه خیلی کارا بکنم. اما اینو از کله ات بیرون کن که منو تور کردی.
-ههههه، من گفتم شاید عصبانی نشو.
ببین اگه خواستم ببینمت فقط برا این بود که ببینم اونطرف این مانیتور کی نشسته داره این چیزا رو مینویسه. فقط همین.
-عجب!!!!!!
امروز صبح یکی اومد توی دفترم. یه نویسنده از طرف مجله ی ......نوع جمله بندی کلامش، دقیقا مثه تو بود. فکر کنم قشر شما همتون مثه هم حرف میزنید. جواب سربالا ههه. اگه از طرف مجله نبود، شک نداشتم که خودت بودی.
اونم عین تو حرفاش هزار بو میداد. اما جالبتر اینکه همین آقا، دیشب اومده بود خونمون خواستگاری. و من در نهایت بی رحمی بیرونش کردم. اما از صبح تا حالا که دیدمش و باش حرف زدم، نمیدونم چرا یه حسی غریب دارم. بعد اینکه رفت. انگار تموم انرژیمو با خودش برد. منتظر بودم تو بیای رو خط خودمو پیشت خالی کنم.
کله ام سوت کشید. گقتم: نکنه داری عاشقش میشی؟
ههههههه. به این زودی؟ نه بابا...اما حسم بهش عجیبه!! تا حالا هیچ کس اینقدر منو آزار نداده بود. اهههههه. با اون پیشونی بلندش و اون کله شقیش و حرفای بی سرو تهش که نمیشد بفهمی دقیقا میخواد چی بگه، حالمو گرفته...
پس حتما خیلی بیریخت بوده؟
نه، زشت نبود. اما یه کله خر به تمام معنا بود. قد و یک دنده. دلم میخواست خفه ش کنم.بی ادبی و وقاحت از سر روش میریخت. وقتی بهم نگاه میکرد، حس بدی داشتم. احساس میکردم داره روحمو لخت میبینه. نمیدونم چرا برا یه مهمونی دعوتش کردم. اما وقتی رفت آرزو کردم دیگه نبینمش. همون چند دقیقه که توی دفترم بود، انگار تموم سیگنالهای مغزمو بهم ریخته بود. تا رفت، مستقیم رفتم تو آبدار خونه و گفتم: کسی مزاحم نشه و خوابیدم. انگار از یه کوه رفته بودم بالا. حالا نمیدونم شب جمعه که دعوتش کردم چیکار کنم؟
-هههههه، خب دعوتت رو پس بگیر.
نمییییشششه. خیلی زشته.
پس تحملش کن و گله نکن.
سعی میکنم همین کار رو بکنم. اما هنوزم حسم بهش عجیبه!!
-منکه نفهمیدم بلاخره خوشت اومده یا بدت؟
اگه بگم خودمم نمیدونم باورت میشه؟
-پس مواظب خودت باش خانومی. چون بوهای خوبی نمیاد.
یعنی چی؟
-یعنی فکر کنم در برابرش استعداد عاشقیت داری هههههه
اهههههه، تو رو خدا یکم جدی باش.
-خب من جدی گفتم.
که چی؟ من با یک بار دیدن یه نفر عاشقش شدم؟!
-نگفتم شدی. گفتم:مستعدی.
در موردش قکر میکنم. فعلا من برم شام بخورم و برم استراحت که خیلی خستمه.
-به سلامت رودابه جان. یا بهتر بگم پرتو خانوم.
مسخره، با اون لحن پر از طعنه ت!! شب خوش.
-بدرود.
وقتی آف شد، اونقدر هیجان زده بودم، که نمیدونستم چیکار باید بکنم. داشتم قاطی میکردم.
از اتاقم اومدم بیرون. اونقدرگرمم شده بود که خیس عرق بودم. رفتم طرف حوض و سرمو کردم زیر آب.

حدود ساعت 6 عصر پنجشنبه بود. تصمیم داشتم به پرتو زنگ بزنم و باش هماهنگ بشم. که سعید زتگ زد.
سلام
سلام. چطوری؟
خوبم. شنیدم امروز تو هم دعوت شدی به مجمع شرکت خانوم بنکدار؟
ـآره.
نا جنس از راه نرسیده خانومو زدی به تور؟
چی میگی سعید؟! چرت و پرت نگو.
باشه ما هم که خریم. اما میخواستم بگم اگه ماشین داری بیا دنبال من تا با هم بریم؟
-باشه اما اول باید یه زنگ به خانوم بنکدار بزنم.چون گفته باش هماهنگ شم. شاید یه وقت بخواد دعوتشو پس بگیره.هههههههههه
باشه، من منتظرت میمونم.
کارت ویزیت پرتو رو از جیبم درآوردم و شمارشو گرفتم.
بله؟
سلام.
سلام. شما؟
من شهروز....هستم
خوبید آفای ....؟
ممنونم. گفته بودید باهاتون هماهنگ شم.یرای مجمع.
با یه لحن کاملا مضطرب و دستپاچه گفت: راستش.... نمیدونم چه جوری بگم... اما چاره ایی هم نیست.....هیات مدیره با حضور شما موافقت نکردند. من عذر میخوام از اینکه بدون مشورت از طرف خودم شما رو دعوت کردم.
انگار یکی با پهنای یه بیل محکم زد توی سرم. گیج شده بودم. یعنی چی؟ سعی کردم خودمو نبازم. تمام تلاشمو کردم تا رو خودم مسلط بشم.گفتم: چه جالبید شما!! خب پس با اجازتون فعلا خدا نگهدار.
صداشو شنیدم که گفت آقای... اما من دیگه تلفنو قطع کردم.
پریدم پشت کامپیوتر و آن شدم.
جالب بود. پرتو هم آن بود. تا اومدم روخط برام پیام داد من چیکار کنم؟
-اولا سلام. دوما چیو؟
اههههههه. بابا این پسره رو میگم. همونکه گفتم پنجشنبه دعوتش کردم.میدونی دعوتمو پس گرقتم. اما دارم دیوونه میشم.
-خب اگه پس گرفتی، که دیگه نمیشه کاریش کرد.
نه....تورو خدا داروک یه فکری بکن.
والا چی بگم؟
میخواستم اذیتش کنم. اما حالا خیلی پشیمونم. چیکار کنم؟ هیچ راهی هم وجود نداره که تعقییرش بدم.
-پس بیخیالش شو...
نمبتونم. دلم میخواد بیاد.
-پرتو خانوم من کار دارم. این مشکلو خودت به وجود آوردی. از منم کاری بر نمیاد.اما قکر کنم پسره رو پروندی با این کارت.
نه تورو خدا اینو نگو. اولین کسیه که ازش یکم خوشم اومده.
-پس خیلی خوش به حالشه. خودت بهتر میدونی چیکار کنی. من که تو ماجرا نیستم. فعلا بای . باید بنویسم.
اهههههه. از دست تو.باشه یرم ببینم چیکار میتونم بکنم...ادامه دارد

No comments:

Post a Comment