Chat Box LAB2LAB


ShoutMix chat widget

دوستان لطفا در پایان هر داستان نظرات خودشونا ارسال کنند. با تشکر

Popular Posts

Friday, October 7, 2011

بازی_قسمت چهارم

خندیدمو بهش گفتم: میخوای ببریم بهم تجاوز کنی؟
لبخندی شیطنت آمیز به لب آورد ، نیم نگاهی بهم کردو گفت: شایدم کردم.
چند دقیقه بعد وارد یه مجتمع بزرگ آپارتمانی شد، که توی محوطه ش گروه گروه پسر رو دختر ایستاده بودند. با تعجب گفتم: اینجا قرار مراسم دم چینی برگزار بشه. ترمز دستی ماشین رو کشید و در حالی که پیاده میشد گفت: فقط خدا به دادت برسه. بعد در برابر چشمای حیرونم رفت طرف چند تا پسر، که دور هم جمع شده بودند. چیزی به اونها گفت و با دستش به من اشاره کرد. داشتم فکر میکردم، چیکار داره میکنه!! که دیدم اون چندتا پسر به طرف ماشین حرکت کردند. از رو غریزه احساس خطر کردم. برا همین درو باز کردم که از ماشین پیاده شم. اما اونها چون فکر کردند، من قصد فرار دارم، به طرفم دویدند و تا اومدم به خودم بیام، زدند دهنمو سرویس کردند. تو این فاصله هم نادیا ایستاده بود و پیروز مندانه به منظره نگاه میکرد. یه چند دقیقه اییکه منو زیر مشت لگد خورد و خمیر کردند. نادیا جلو اومد و گفت: بسشه بچه ها. منکه کنار ماشین رو زمین افتاده بودم با آستین کتم خون دماغمو پاک کردمو، به چهره خندون نادیا نگاه کردم. خم شد دستشو زیر بازوم گرفتو گفت:پاشو عزیزم تا بریم. بازومو از تو دستش بیرون کشیدم . جلوش ایستادم و شروع کردم با دستم خاک های روی لباسمو تکوندن. همه ی تنم درد میکرد. شاید حدود پنجاه نفر دورمون جمع شده بودند و نگاهم میکردند. نادیا به اون پسرا گفت: خب ممنونم از لطفتون، حالا تنهامون بذارید بچه ها. همه از اطرافمون پراکنده شدند. من هنوزم تو حیرت مونده بودم، که نادیا چرا این کار رو کرد!!
دوباره دست پیش آورد و بازومو گرفت و با لبخند گفت: سوار شو پسر. تموم شد باورکن. فقط میخواستم دم آقا شیر رو بچینم. باید گستاخیت رو تلافی میکردم، وگرنه عقده ایی میشدم. خندم گرفت. نمیدونم از چی، اما خندیدم. گفتم چه سگای وحشی داری؟!! یکم تربیتشون کن. اصلا احساس بدی نداشتم.حتی حس نمیکردم بهم توهین شده. انگار از این کتک خوردن راضی بودم. از خندیدن من یه باره چشمای نادیا گرد شد و گفت: تو میخندی؟!!!!! عجب جونوری هستی!!!!!
یکم دیگه خودمو تکوندم و بدون کلام راه افتادم به طرف در خروجی اون مجتمع. نادیا چند قدم دنبالم کرد و گفت: صبر کن. کجا داری میری. بازم خندیدم و گفتم: خونه.
ولی من هنوز باهات کار دارم. دماغتم داره خون میاد.
ههههه. چیه نذر کردی امشب منو دور شهر بگردونی و هر گوشه بدی یه شکم سیر بزنندم؟
اونم خندید.
به خدا این کتک زدنت علت داره. که برات میگم. اما متعجبم که تو چرا میخندی!!!
-هههه. شاید بوسیدنت ارزش این کتک رو داشته.
واقعا؟!!!! پس نوش جونت. بیا باهم بریم تا بگم چرا این کارو کردم.
منم که ذاتا آدم فوضولیم، برا اینکه بفهمم چرا این بلا رو سرم آورد، دنبالش راه افتادم. وقتی نشستیم توی ماشین، سریع جعبه دستمال کاغذی رو برداشت و چند تا از توش بیرون کشید و گذاشت روی دماغم. برام جالب بود ، مثه کسی که انگار تو این کتک خوردن هیچ تقصیری نداشته، خون لب پاره شده و دماغم رو پاک میکرد و میگفت: بمیرم، ببین چی کارت کردند. وحشیهای پدر سگ.
دستشو گرفتم و از روی صورتم برداشتمو گفتم: نادیا تو بیماری روانی نداری؟
خندید و گفت: شاید. اما توضیح میدم. صبر کن برسیم اونجا که باید برسیم. سپس ماشینو استارت زد و راه افتاد و شروع به حرف زدن کرد.
میدونی، من پنج سال پیش ازدواج کردم. مثه اکثردخترای این زمونه با عشق خیابونی. بعد از ازدواج هر چی من به همسرم عشق میدادم،درعوض اون کتکم میزد.شبا همه ی عشقو تنمو در اختیارش میذاشتم ، عوضش اون صبح با کتک تلافیشو درمی آورد. بلاخره یه روزی خسته شدمو از خودشو عشقش دل کندم. وتصمیم گرفتم اگه روزی با کسی خواستم ارتباط برقرار کنم، اول یه کتک مفصلش بزنم، که اگه بعد معاشقه خواست کتکم بزنه بی حساب باشیم.
-عجب خوش شانسم من. داشتم شاخ در میاوردم!!!! نادیا ادامه داد.
خب امشب با اینهمه جسارت و گستاخی که تو وجود تو دیدم و باشناخت قبلی که ازت دارم احساس کردم باید اول کتک بخوری. چون فکر نکنم بتونم در برابرت مقاومت کنم. با اینکه حالا سه ساله که با کسی رابطه نداشتم. اما تورو خواستم.
یه دفعه ساکت شد و پیچید توی یه مجتمع کوچیک آپارتمانی و رفت توی پارکینگ که زیر زمین بود. ماشینو پارک کرد و گفت: باقیه اشو تو خونه برات میگم. و از تو کیفش یه کلید درآورد و داد دستم و گفت: طبقه ی دوم واحد دوازده. سعی کن کسی نبیندت.

وقتی کلید رو توی در میچرخوندم، با خودم فکرمیکردم، حالا تا درو باز کنم، یه لشکر آدم میریزند سرمو، دوباره روز از نو و روزی از نو. وارد آپارتمان شدم و دنبال کلید برق گشتم تا پیداش کردم. تصمیمو گرفته بودم. خودش اینجور خواسته بود. من اگه بوسیدمش فقط برای رو کم کنی بود. اما اون بد جوری جواب بوسه امو داد. حالا نوبت من بود، که تلافی اون دختره رو هم سر این در بیارم. وقتی خونه رو نور فرا گرفت، یه آپارتمان نسبتا شیک که باسلقیه چیده شده بود ، جلوی چشمام بود. یه آیینه ی قدی همون نزدیک در خونه به دیوار نصب شده بود. خودمو توش نگاه کردم. قیافم شده بود مثه جندهای کتک خورده. لبم ورم داشت و دماغم قرمز بود. دعا کردم که پای چشمام سیاه نشه. وارد دستشویی که درش کنار همون آیینه بود شدم. شیر آب رو باز کردم و شروع کردم صورتمو شستن. خونیکه زیر دماغم خشکیده بود رو شستم و توی صورتم زل زدم.
چرا اومدی دنبالش؟ چرا حس نمیکنی غرورت خورد شده؟ ههه، من غرورم خونه ی اون دختره خورد شد. اونوقت که اون با زهر خندش بهم گفت، که (خوشبخت باشید آقای داماد) دیگه از غرور چیزی برام نموند. بغض دارم . دلم میخواد گریه کنم.
چی میگی احمق؟ میخوای این دختره فکر کنه، به خاطر کتک خوردن گریه کردی؟ اونو که حسابش همین امشب تسویه میشه، نگران نباش. اما اگه گریه کنی خیلی خری.
گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد. از جیبم درش آوردم. اینبار بابا بود که زنگ میزد.
مونده بودم چیکار کنم. نمیشد جواب پیره مرد رو نداد. مخصوصا که اون توی مجلس باهامون نبود و میدونستم که حالا دلش خیلی داره شور میزنه. پس به اجبار جواب دادم.
-سلام بابا.
سلام عزیزم. کجایی قربونت برم؟
-خونه دوستمم. نگران نباشید.
بابا تو خودتو ناراحت نکن. به جهنم که اینجوری شد. دختر که قحط نیست.
با یکم حرص گفتم: خورد شدن غرورم، ربطی به اون دختره نداره. اتفاقا فکر میکنم بسیار دختر درستی بود.
حالا تو بیا عزیزم خونه، تا ببینیم باید چیکار کنیم.
-کاری نباید بکنیم. من شرطمو گذاشته بودم. دیگه هم به هیچ قیمتی حاضر نیستم، یک قدم تو راه خواستگاری بردارم.
باشه باباجون، هر چی تو بگی. حالا بیا خونه همه نگرانتند.
-من دیر میام خونه. فعلا خدا نگهدار و ارتباط روقطع کردم. از دستشویی که اومدم بیرون، در خونه باز شد ونادیا وارد شد. درو بست وساکت به در تکیه داد و کیفشو انداحت رو زمین و با یه لبخند موذیانه سر تا پامو برانداز کرد. منم داشتم نگاهش میکردم. حدود سی ثانیه ساکت داشتیم تو چشمای هم نگاه میکردیم. بلاخره نادیا سکوتو شکست و گفت: چیه؟ شیر من شده موش؟ دیگه دمش سیخ نمیشه!!!!!!! میدونی چرا اینکارو بات کردم؟ چون میدونم چه جونوری هستی. چون میدونم نویسنده ی داستان سکسی هستی. چون میدونم دیشب تو داستانت ،علی با شیرین چیکار کرد.
دوباره داشتم شاخ در میاوردم. ادامه داد.
چون میدونم امشب میخوای با من چیکار کنی.
بازم داشت یه چیزی تو شلوارم تکون میخورد. اما مهمتر از اون این بود، که اون از کجا میدونه من کیم. برا همین ازش پرسیدم.
خندید و گفت: خب من تو دفتر مجله زیاد میومدمو میرفتم. چند بارهم با تو برخورد داشتم. اما هیچ وقت خودمو بهت معرفی نکردم. یه روز تو دفتر مجله داشتی ای دیتو چک میکردی اون روز دفتر خیلی شلوغ بود. منم صندلی پشت سرت نشسته بودم. داستانهایی که تو مجله مینوشتی رو دنبال میکردم. برا همین کامل میشناختمت. اون روز وقتی اسم ای دیتو دیدم. اونقدر اونو خونده بودم، که تا دیدمش، از تعجب دهنم باز موند. وهمون وقت فهمیدم بببببببببببببببله، آقای داروک شما تشریف دارید. چون منم هر شب داشتم داستانتو تو سایت سکسی دنبال میکردم. از همون روز که حدود یکهفته پیشه. فهمیدم یه روز گیر دست تو وحشی میفتم. چون تو مسیر زندگیم بودی.
رفتم طرفشو گفتم: حالا چرا دادی کتکم زدند؟ وکشیدمش تو بغلم. هیچ اختیاری از خودش نداشت. نا خود آگاه داشتم تو ذهنم با اون دختره مقایسش میکردم.
برای اینکه حالا که دست تو وحشی میفتم و میدونم چه بلایی سرم میاری، خیلی دلم نسوزه.
-خب میتونی نذاری بلایی سرت بیارم. سینه شو فشار داد به سینمو دستاشو دور گردنم حلقه کرد. صورتشو آورد نزدیک صورتم. عطر نفسهاش آدمو مست میکرد.
آره،اما تو دیوونم میکنی. نمیتونم در برابرت مقاومت کنم. میخوام هر کاری دلت میخواد بکنی.
-هر کاری؟.... شالشو از سرش برداشت اون موهای بلوندش به رخم کشید و گفت:آره هر کاری مثه اون دخترای توی داستانهات.
-اما اون دخترای توی داستان استثنا اند . تحمل کارای منو دارند. فکر نکنم تو تحملشو داشته باشی.
امتحان کن....
اونقدر حشری بود که تنش داشت میلرزید. میفهمیدمش، اما من تا حالا با کسی که نمیشناختم نخوابیده بودم. و این شناخت یک طرفه بود.
لباشو جلو آورد تا بذار روی لبهام. صورتمو عقب کشیدمو خندیدم. فکر کرد میخوام بازیش بدم. با لوندی خندید و سرشو گذاشت روی سینه ام. دست انداختم زیر رونهاشو بلندش کردم و گرفتمش روی دستام. و به طرف یکی از اتاقها راه افتادم. بازم خواست لبمو ببوسه اما بازم با شیطنت سرمو عقب کشیدم. خندید. گفت: میخوای اینجوری تلافی کتک خوردنتو در بیاری؟... اما من فکر کردم اونقدر ناراحت میشی که میذاریو میری و من مجبور میشم برا به دست آوردنت بیام منت کشی. و بعد با دستش به یکی از اتاقها اشاره کرد.
وارد اتاق شدم. خودش کلید برق رو زد. وقتی نور اتاقو روشن کرد. بازم از سلیقه اش حظ کردم. جواب دادم: نه من بچه پروام و تلافی کتک رو جور دیگه میخوام در بیارم.
پس فقط خدا به دادم برسه....
-هههه، نه اینبار خدا هم به داد تو نمیرسه....
مستونه خندید. انداختمش روتخت خوابو شروع کردم اتاق رو بازرسی کردن. یه بالکن نسبتا بزرگ بود که پنجره هاش حفاظ نرده ایی داشت. نگاه کردم، دیدم کلید هم توی درشه.
نقشه ام تکمیل شد. برگشتم نشستم رو صندلی که پایین تخت بود.
چیه؟ میخوای همینجوری بشینیو نگام کنی؟
-نه دوستدارم برام استریپتیز کنی.
اوووووه چه سلیقه ی غربی هم داره!!!
-میخوام ببینم چی زیر لباست قایم کرد.
بلند شد و روی تخت ایستاد. و با یه خنده ی پیروز مندانه مانتوش رو در آورد. پوستش گندمی و صیقلی بود. با یه حرکت تاپشو از تنش در آورد و سریع رفت سراغ شلوار کتون قهوه ایش و اونم به سرعت از پاهاش بیرون کشید. حالا با یه ست کرم رنگ جلوی چشمام بود. دستاشو به کمرش زد و اندام کشیده و گوشتالوشو راست راست جلوی دیده ی من نگهداشت. از خجالت چهرش گلگون شده بود. اما هر جور بود میخواست منو در برابر خودش تسلیم کنه. یه چرخ زد و اون باستای خوشگلشو به رخم کشید و خندید.
خب چطوره؟...
-عالی...خیلی سکسی هستی!!!!!!!
اما هنوزم باید ادامه بدی. توی ذهنم برنامه ریزیم کامل شده بود.
هههه. واقعا بچه پر رویی!!!!! دیگه باقیه اشو باید خودت در بیاری.
-اگه میخوای جر زنی کنی من نیستم. اونهمه کتک رو که بیخود تحمل نکردم.
ههههه. بمیرم برات هنوز دماغت قرمزه. باشه هر چی تو بگی ودستشو پشت کمرش برد تا
گیره ی سوتینشو باز کنه.
دیگه واقعا راست کرده بودم و داشتم حشری میشدم. کم کم داشتم به خودم شک میکردم، که چقدر مگه توان مقاومت دارم؟ اونم من، که مدتها بود دستم به کسی نرسیده بود.
وقتی سینه های درشتش از سوتینش بیرون افتاد تو دلم لرزید. بعد دست برد و گوشه های شورتشو گرفت و یکباره کشید پایین و از پاهاش درش آورد و دستاشو گرفت جلوی کسش. و با خجالت گفت: وااای داروک دارم میمیرم از خجالت بیادیگه....
-معلومه...
از جام بلند شدم رفتم نزدیکش. دستاشو دراز کرد، که من بگیرمشون. اما من یکدفعه کمرشو گرفتمو از رو تخت کندمش و به طرف در بالکن بردمش. تا اومد بگه چیکار میکنی در بالکنو باز کردم و انداختمش توی اون درو بستمو قفلش کردم. کلیدشو برداشتم و تو دستم جلوی چشماش گرفتم.همونطور که کف بالکن افتاده بود. با چشمای وحشت زده گفت: چیکار داری میکنی؟
-هیچی عزیزم دارم میرم خونمون. فردا صبح میام سراغت.
خواهش میکنم این کار رو با من نکن. فردا صبح همه منو اینجا لخت مادر زاد میبینند.
-ههههه. خیلیها امشب کتک خوردن منو دیدند.
وحشی بی همه چیز. نکن اینکارو با من، زندگیمو نابود میکنی.
-بای عزیزم. صبح میام سراغت و به طرف در خونه حرکت کردم.صدای التماسشو داشتم پشت سرم میشنیدم....ادامه دارد

No comments:

Post a Comment