Chat Box LAB2LAB


ShoutMix chat widget

دوستان لطفا در پایان هر داستان نظرات خودشونا ارسال کنند. با تشکر

Popular Posts

Friday, October 7, 2011

بازی_قسمت یازدهم

حدود ظهر بود، که گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد. نگاه کردم، دیدم نادیاست. پاشدم و از اتاق خارج شدم، که مادرمو سیمین متوجه ی حرفامون نشند.
-سلام.
سلام شهروز. کجایی؟
-خونه بابا..تو کجایی؟
میتونی بیای بیرون؟
-آره کجا، بیام؟
بیا تریای جاوید. من میرم اونجا..
-باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام..
بای.
-بدرود.
با مادرمو سیمین وداع کردم. جای خالی بابا بغضمو سنگینتر کرد.
کجا داری میری مادر؟ من برات نهار درست کردم..
-کاردارم، اگه تونستم برمیگردم..
پرتو رو هم با خودت بیار..
چیزی نداشتم بگم. خبر نداشتند که چه اتفاقی افتاده. گفتم: باشه اگه شد میایم. و از خونه زدم بیرون.
وقتی وارد تریا میشم، نادیا منتظرمه.میشینم روبه روش.
سلام.
-سلام. چه خبر؟
شهروز قضیه ی پرتوخیلی پیچیده ست..
-یعنی چی؟
یعنی اینکه نمیشه به این زودی فهمید که با اون شخص رابطه داره یا نه.
-آخه چرا؟
یهو پقی میزنه زیر خنده و میگه.. میخواستم سر به سرت بذارم اما دلم نیومد. تو واقعا نفهمیدی اون مرد که باهاشه کیه؟
-نه کیه؟
راستی که چقدر خری!! من متعجبم تو چطور داری زندگی نامه مینویسی با اینهمه خنگیت!
-نادیا اذیت نکن، کی بود اون مرده؟
بابا اون عموشه خنگ خدا. همون که فرانسه زندگی میکنه. مگه تو عکسشوندیده بودی؟
اینقدر خوشحالم که نمیدونم باید چیکار کنم. میگم: تو مطمئنی نادیا؟
آره، رفتم پیش شهره.
-وااااااااااای به شهره گفتی با من ارتباط داری؟
مگه دیوونه شدی احمق؟ معلومه که همچین کاری نکردم.
-پس چطوری این موضوع رو فهمیدی؟
هه هه. خب شهره آرایشگره. منم رفتم پیشش. ببین ابروهامو تمیز کردم.هر چند که تو اصلا انگار منو نمیینی و فقط عشق این دختره ی سرتق کورت کرده. نتونستم با شهره در مورد پرتو حرف بزنم. آخه چی میگفتم فقط امیدوار بودم که پرتو رو اونجا ببینم که نبودش. ولی از خوش شانسیه تو و بد شانسیه من، وقتی میخواستم از خونه بیام بیرون. پرتو و عموش وارد شدند. عموشم تا منو دید، آب از لب و لنچه ش راه افتاد.نمیدونم چی به پرتو گفت، که پرتو نذاشت من از خونه بیام بیرون و اصرار اصرار که بیا با هم یه قهوه بخوریم. بلاخره پرتو بعد از مدتها منو دیده بود و اونم دلش میخواست یکم با هم باشیم. آخرین بار یادت هست که پرتو رو توی تور شمال دیدمش. یادم نمیره که چقدر حسودی کردم.
-گمشو نادیا، چرا چرتو پرت میگی. تو اصلا روحیه ی حسودی نداری.خب ادامه بده؟
هیچی دیگه منم دعوت پرتو رو قبول کردمو نشستیم به قهوه خوردن و از خاطرات اون سفر شمال تعریف کردن. عموی خوش تیپ پرتو هم که یه لحظه ازم غافل نمیشد.
-هه هه. خب میخواستی تورش کنی..
من از مردیکه هنوز نرسیده نگاهش وسط پای آدم باشه متنفرم..
-اووووه. اونوقت زنی که از راه نرسیده نگاهش وسط پای آدم باشه چی؟
لبخندی میزنه و دستشو میذاره زیر چونه ی گردشو میگه: اگه منظورت خودتی؟ که باید بگم تو تازه از راه نرسیدی. دیگه حالا شناختمون داره سه ساله میشه.
-خواهش میکنم نادیا جو زده نشو..
گمشو، تو خیلی بی احساسی..
از جام بلند میشم دستشو میگیرم و میبوسم و میگم تو پیک خوش خبر من بودی امروز.
میخنده و میگه حالا کجا میخوای بری به این زودی؟
-میرم که تیشه رو بزنم به ریشه. باید این زنیکه رو گیرش بیارم.
پس منو تو جریان قرار بده.
-حتما بانوی محترم..
وقتی میخوام از تریا خارجشم جاوید وارد میشه.
به به آقای سیاه مست!! نمیدونستم از این غلطها هم بلدی! معلوم نیست دیشب چه مرگت بود؟
با هم روبوسی کردیم. منو ببخش جاوید. دیشب حالم خوب نبود.
من متعجبم که تو تا حالا با خودت اینجوری نکرده بودی! بعد با شیطنت ادامه داد: راستی دیشب با خانوم فرخی خوش گذشت؟
خفه شو جاوید. خانوم فرخی فقط دوست منه، همین.
اووووه ، چقدرم بهش بر خورد!! ببخشید آقای نویسنده...
-من باید برم. شاید شب اومد اینجا فعلا بای.
بای!!!
از در تریا که خارج میشم اونقدر خوشحالم که روی پنچه های پام راه میرم.دارم با خودم فکر میکنم که هر چه زودتر باید این ماجرا تموم بشه و پرتو برگرده پیشم. دارم از دوریش بیماری روحی میگیرم.

***********************************

سه شب بعد از تصادف وقتی رفتم روی خط اینترنت تا ادامه ی داستان رو بذارم توی سایت پرتو هم آن شد و پیام داد.
سلام.
-درود.
خوبی داروک جان؟
-ممنونم.شما چطوری؟ خبری ازتون نبود؟
چی بگم والا.. راستش تصادف کرده بودم.
-واقعا؟!
بله..
-خب؟
هیچی شانس آوردم که زنده موندم. اگه همون پسره که بهت گفتم نبودش، بنده ریق رحمتو سر کشیده بودم.
-جدی؟ جالبه! برام تعریف کنید ببینم چی شده؟
اون روز که مجبور شدم بهش زنگ بزنمو ازش عذرخواهی کنم. اونم اومد توی مهمونی. یه سری اتفاقهای مسخره افتاد، که مهم نیست. اما موقع برگشتن یه کامیون باهام برخود کرد. و دیگه چیزی یادم نمیاد تا بعد از جراحی، که فهمیدم اون به سرعت منو رسونده بیمارستان و گرنه بر اثر خونریزی الان در خدمت شما نبودم.
-هه هه ، یه جورایی ماجراتون داره هندی بازی میشه. خب حالا حالتون چطوره. چقدر آسیب دیدید؟
چیز زیادی نیست، فقط سرم شکافته شده بود که، بخیر گذشت. اما جلوی موهای نازمو تراشیدند به اندازه ی چهار انگشت.
-مهم نیست دوباره در میاد همین که سالمید کافیه.
یه سوال دارم ازت.
-بپرسید؟
چطوری خودمو بهش نزدیک کنم؟
-یعنی چی؟ مگه نزدیک نشدی؟
تا یه حدودی. اما دلم میخواد بیشتر باهاش باشم.اونم اینقدر قد و کله خره که هیچ خطی نمیده. الان سه روز تو خونه هستم فقط زنگ میزنه حالمو میپرسه . تازه اونم خیلی خشک و جدی. من میخوام روابطمو باش خودمونی کنم ، اما اون یا نمیفهمه یا نمیخواد که بهم نزدیک بشه.
-خب، اینجور مواقع من فکر میکنم اون شخص هنوز نتونسته بفهمه که نظر طرفش چیه. منظورم اینکه که طرف شما شاید هنوز باور نکرده، که شما بهش گرایش دارید.
من باید چیکار کنم؟
به نظر من شما باش تماس بگیر و مثلا سر رفتن حوصلتون رو بهونه کنید. اگه آدم تیزی باشه خودش پیشنهاد میکنه که بیاد دنبالتون تا با هم برید بیرون. البته اگه تیز باشه. خب همین بیرون رفتن آغاز نزدیکی بیشتره.
اووووه! راست میگی داروک. امان از تجربه!!
همین حالا بهش زنگ میزنم ببینم چی میشه. فعلا بای.
-بدرود.
گوشیمو گرفتم دستمو منتظر شدم. اما از اینهمه بدجنسی خودم عذاب وجدان داشتم. چند لحظه ی بعد گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد.
-سلام خانم بنکدار.
سلام شهروز خان.
-امشب چطورید؟ بهترید؟
از نظر جسمی خیلی خوبم. اما حوصلم خیلی سر رفته.
یکم مکث کردم، که وانمود کنم دارم فکر میکنم و بعد با منو من گفتم:میخوایند بیام با هم یکم بیریم بیرون.
با اینکه خوشحالی رو میشد تو لحن صداش خوند، اما گفت: نمیخوام مزاحمتون بشم.
-باشه هر جور راحتید. پس استراحت کنید. پرتو به ناچار مجبور شد که باهام وداع کنه. و بلا فاصله اومد روی نت.
واااای داروک دوباره گند زدم.
-چرا؟
نمیدونم چرا هر وقت باش حرف میزنم میخوام حرصش بدم. اما همش اون پیش دستی میکنه.
-ای بابا مگه چی شده؟
اونم مکالمه اش با داروک رو برام گفت.
-خب بازم مقصر خودتونید. اون بدبخت که گفته بیام دنبالتون. خودتون خرابش کردید.
خیلی اخلاقش مسخره ست. اصلا تعارف معارف سرش نمیشه!! حالا چیکار کنم؟
به نظر من بهش زنگ بزنید و بگید، اگه دعوتت رو رد کردم، به خاطر نگرانی پدر و مادرم بود. اما حالا راضیشون کردم که از خونه بیام بیرون.
وای داروک تو نابغه ایی. حالا زنگش میزنم.
چند لحظه ی بعد دوباره گوشیم زنگ خورد.
جانم خانوم بنکدار؟
ببخشید آقا شهروز، اگه اونوقت دعوتتون رو رد کردم، به خاطر نگرانی پدر و مادرم بود. اما حالا راضیشون کردم که از خونه بیام بیرون. اگه هنوزهمون پیشنهادتون سرجاشه خوشحال میشم.
یکم فکر کردم و گفتم: تا چند دقیقه دگه باتون تماس میگیرم و خبرشو بهتون میدم. چون وقتی پیشنهادمو رد کردید یه قرار دیگه گذاشتم.
حس کردم پرتو اونور خط داره از عصبانیت میترکه. اما گفت: باشه من منتظرتون میمونم. صداش بغض داشت. فعلا بای.
بدرود. خنده ام گرفت دقیقا جملاتی که خودم بهش دیکته کرده بودم رو گفت.
دوباره اومد روی نت.
دارم از عصبانیت منفجر میشم.
-هه هه، دیگه چرا؟
این مرتیکه ی خودخواه اونقدر مودبانه به آدم توهین میکنه، که میخوام خفه اش کنم.
-چرا مگه چی گفت؟
میگه چون پیشنهادمو رد کردید من یه قرار دیگه گذاشتم. انگار این قضیه براش یه شگرده که بتونه منو به زانو در بیاره.
-نگران نباشید. اون بهتون حتما زنگ میزنه.
تو از کجا میدونی؟ شایدم نزنه. شایدم واقعا با یکی دیگه قرار گذاشته.
-هه هه نه، من مردا رو بهتر از شما میشناسم و مخصوصا اونهایی که مینویسند رو. حتما بهتون زنگ میزنه و میگه بریم بیرون. هنوز جمله م تموم نشده بود که گفت:داروک زنگ زد!! تو نابغه ایی . خوب فکر آدما رو میخونی!!
آره جون عمه م خیلی باهوشم هه هه .من درحالیکه داشتم باهاش حرف میزدم شمارشو گرفته بودم.
سلام خانوم بنکدار..
سلام.
میتونید آماده بشید تا بیام دنبالتون؟
اینبار دیگه تعارف نکرد و سریع جواب داد. بله بله..خیلی حوصلم سر رفته.
-خب تا یک ربع دیگه میرسم پشت در خونتون.
لطف کنید تا رسیدید یه تک زنگ بهم بزنید.
-حتما . فعلا بدرود.
بای.

****************************************

سیستمو روشن میکنم و آن میشم. لحظاتی بعد همون خانوم هم میاد روی نتو وب میفرسه.
سلام، آقای داررروک. چه خبر؟
دارم نگاهش میکنم که با همون لباس مشکی صبح روی همون مبل نشسته. سکسیو جذاب.
-خبری نیست. جز اینکه تو موفق شدی پرتو رو از زندگی من بیرون کنی. اما یه جورایی هم ازت ممنونم. چون مثه اینکه اون لحظه شماری میکرده، که یه بهونه از من گیر بیاره و بره برای همیشه.
هههه. اسبو زنو شمشیر وفادار که دید؟ اما حداقلش اینکه من به تو رک و واضح میگم چی میخوام. عشقو بهونه نمیکنم، تا بکشمت تو رختخواب. یه راست میرم سر اصل مطلب و تا زمانیکه برام جذابیت داری باهات میمونم. و بعش اگه کس دیگه رو پیدا کردم که برا جذابتر از تو بود میرم با اون. ولی فریبت نمیدم. تو هم باید اینو بفهمی که دنیا فقط مکانیه برای خوش بودن نه وابسطه گی.
-شاید حق با تو باشه. چون راستش منم از روز اول که تو رو دیدم، یه جورایی هر روز بیشتر تحت تاثیرت قرار میگیرم. میدونی از دیروز که فهمیدم پرتو با کس دیگه میپره، با خودم فکر میکنم، انگار زیادم بد نشد. قهقهه ایی سر میده و میگه: پس اینبار بشینو منو نگاه کن و از جاش بلند میشه و شروع میکنه لخت شدن و میگه:هر چی میخوای بگو تا نشونت بدم.
-ترجیح میدم خودت سخاوتت رو نشون بدی.
وقتی بندهای اون پیراهن رو از روی شونه هاش رد میکنه و لباسش میفته روی زمین، با یه ست مشکی اندامش یه جورایی تو دلمو خالی میکنه. کم نظیر و زیباست! بعد میره طرف یه پخش صوت که روی میز کنار تلوزیون قرار داره، تا موسیقی بذاره. موقعه ی راه رفتن با اون کفشهای پاشنه بلندش اونقدر اندامش پر انرژی و پر تحرکه که ناخودآگاه دارم براش راست میکنم. از این حالت خودم عذاب وجدان دارم. اما بلاخره باید متقائدش کنم که به این هوس بازی تن داده م، تا بتونم خودمو بهش نزدیک کنم. صدای موسیقی راک فضای خونه ی اون و منو پر میکنه و اون شروع میکنه به رقصیدن. رقصیدنش هم زیبا و شهوت ناکه. چند دقیقه ایی به رقصیدن ادامه میده و بعد سوتینش رو باز میکنه. اون سینه های گردو درشتش میفته بیرون . بعد آروم میاد طرف وب کمو میگه: ببین نوک سینه هامو. از رنگش خوشت میاد. آب دهنم خشک شده و راست کردم. با خودم میگم: خدا بخیر بگذرونه، اگه من با این وحشی تنها بشم، چطوری میتونم خودمو کنترول کنم؟
خب فکر کنم برا این لحظه تا همین قدر کافی باشه.
-نه، ادامه بده میخوام بیشتر ببینمت. بلند میخنده و میگه:اوووه چه آتیشش یباره تند شده!!
نه آقای داروک پله پله میریم جلو. برای این ساعت کافیه.فعلا بای و وب رو میبنده
کلافه میشم. یعنی چی؟! چرا پس اینجوری کرد؟!...ادامه دارد

No comments:

Post a Comment