Chat Box LAB2LAB


ShoutMix chat widget

دوستان لطفا در پایان هر داستان نظرات خودشونا ارسال کنند. با تشکر

Popular Posts

Friday, October 7, 2011

بازی_قسمت دهم

حدود ساعت دو صبح پرتو رو از اتاق عمل آوردند بیرون. پدر و مادرش سریع خودشون رو رسوندند به دکتر.
نگران نباشید. به خیر گذشت. خیلی خونریزی داشته، اما به موقع رسونده بودنش بیمارستان. شاید اگه دیرتر میرسید بر اثر خونریزی جونشو میباخت. اما حالا خدا رو شکر همه چی مرتبه. تا چند روز دیگه حالش کاملا خوب میشه.
خیالم راحت شد. از جام بلند شدم تا برم خونه. صدای پدر پرتو بلند شد. صبر کن پسرم. و بعد خودشو رسوند به من.
منو ببخش. اشتباه قضاوت کردم. اما هنوز تو این فکرم که چطور تو رسیدی سر تصادف.
-من از عصر به خاطر یه مساله ی کاری با ایشون بودم.و وقتی داشتیم از مجمع بر میگشتیم من پشت سرشون بودم. فقط همین.
به هر حال ما رو ببخش.
-مهم نیست اشتباه پیش میاد. من صبح بر میگردم که بهشون سر بزنم. فعلا خدا نگهدار.
خداحافظ پسرم.

***********************************

نادیا: چی شده شهروز؟ چرا اینقدر مستی؟
جاوید نگاهی به نادیا میکنه و میگه:خانوم فرخی شما مگه شهروز رو میشناسید؟
بله، ایشون با مجله پدرم کار میکنند.
یه قلوپ از عرقمو میخورم ومیگم:حالم بده نادیا خیلی حالم بده.
جاوید: من تا حالا اینو اینجوری ندیده بودم. از بچه گی با هم بزرگ شدیم. اما تا حالا ندیده بودم تا این اندازه مست باشه.
باید ببرمش یه جا استراحت کنه. بعد بطر عرقو از دستم به زورمیگیره و میده به جاوید.زیر بازومو میگیره و میگه: پاشو پسر خوب، باید بریم. جاوید هم زیر اون یکی بازومو میگیره و هر دو کمک میکنند تا من روی پاهام بایستم. مطیع و سر به راهم و لحظاتی بعد منو روی صندلی عقب ماشین نادیا جا میدند.
وقتی به خودم میام نادیا داره منو از ماشین پیاده میکنه و بعد با تکیه به اون رفتیم طرف آسانسور.
روی تخت نادیا دراز کشیده مو و اون داره کفشها و لباسامو از تنم در میاوره. دلم میخواد بگیرمش تو بغلمو تا اونجا که میتونم گریه کنم. اما با تموم مستیم غرورم اجازه نمیده که خودمو جلوش بشکنم. وقتی اون تمام لباسهامو به جز شورتم در میاره یه ملحفه میکشه رو تنمو میشینه کنارم. دستشو میکنه لای موهامو و آروم نوازشم میکنه.
چی شده پسر کوچولوی من؟ چرا اینجوری کردی با خودت؟ با پرتو مشکل پیدا کردی؟
-آره ترکم کرده. با یه نفر دیگه دیدمش. باورت میشه نادیا؟ من پرتو رو با یه مرد دیگه دیدم.
مطمئنی اشتباه نمیکنی؟ پرتو آدم اینجوری نیست! من فکر میکنم اشتباه میکنی.
-خودم دیدمش . با چشمای خودم.اونقدر حالم بد شد که استفراغ کردم کف خیابون. میخوام عرق بخورم. بطریمو بده.
نه عزیز دلم، عرق مشکلی رو حل نمیکنه.
-نمیتونم باور کنم که پرتو این کارو با من کرده. تا همین چند شب پیش داشت تو بغلم گریه میکرد و میگفت که عاشقمه!! چی شد که یباره عاشقی از یادش رفت؟!!
ببین شهروز، همینطوریکه نمیشه پرتو این کارو بکنه! باید یه پیش زمینه ایی باشه.
شروع کردم دست و پاشکسته با اون حال خرابم قضیه ی پیش اومده رو براش تعریف کردن.
اووهوووم. پس پرتو داره انتقام گناه نکرده ی تو رو میگیره. ولی خیلی عجله کرده. اینش عجیبه!! زیاد نگران نباش، اگه اون واقعا با کس دیگه داره میپره، که لیاقتش همونه و جای نگرانی نداره که تو بخوای با خودت اینجوری کنی. اما اگه تو اشتباه کرده باشی، من کمکت میکنم تا حقیقتو بفهمی.
دستشو گرفتمو بوسیدم. تو خیلی مهربونی.
نه من اونقدرا که فکر میکنی آدم خوبی نیستم، اما برای عشق ارزش قائلم و در ضمن یادت باشه که دوستتدارم. از جا بلند میشه و از اتاق میره بیرون و حدود یک ربع بعد برمیگرده با یه سینی پر از غذا و دوباره میشینه کنارم.
از کی غذا نخوردی؟
-چهار روزه که چیزی نخوردم، فقط امروز صبحونه خوردم، که همه رو برگردوندم.
خب، پس باید به حرف مامان نادیا گوش بدی و غذا بخوری.
به هر ضرب و زوری بود یکم غذا میخورم و بعدش یه دونه قرص آرام بخش بهم میده و میگه: بخورشو راحت بخواب امشبو تا فردا ببینیم باید چیکار کنیم.
صبح که تو تخت نادیا چشمامو باز میکنم، اولش گیج میشم. برای چند لحظه متوجه نمیشم کجا هستم. سرم درد میکنه و تو معده م آشوبه. حال تهو دارم. نادیا رو میبینم که لخت مادر زاد و با تنی خیس از حمام اتاقش بیرن میاد. تازه اونوقت متوجه میشم که کجا هستم. وقتی میبینه من بیدارم، دستشو میگیره جلوی کسش و با دست دیگش سینه هاشو میپوشونه. نگاهمو میدزدم.همونطور که به طرف هوله اش که رو تخت کنار من افتاده حرکت میکنه، میخنده و میگه:چقدر تو خری؟! هر کی دیگه بود، یه لحظه ی دیدن منو از دست نمیداد!
هوله ی لباسیو تنش میکنه و خودشو میکشه روی تخت کنار من. آب موهای خیسش میریزه رو تنم. بوی صابون و شامپو تو مشامم میپیچه. صورتشو جلو میاره و گونه م رو میبوسه.
پسرکوچولوی من چقدرغمگینه!! پاشو عزیزم برو دوش بگیر،تا یکم سرحال بشی. دستشو میاره زیره ملحفه و میکشه روی سینه م. از تماس دست مرطوبشه با سینه ام دلم قیلی ویلی میره. تو دلم میلرزه. نمیدونم این چه حسیه که حتی میتونه منو که اونجورعاشقه پرتو هستمو تحت تاثیر قرار بده! نادیا به لمس تنم ادامه میده و حس های خفته م داره بیدار میشه. حس میکنم آلتم داره بلند میشه. اما نمیخوام و یا نمیتونم که با اون مخالفت کنم. انگار تو دلم یه چیزی هست که میخواد انتقامم رو از پرتو بگیره. نادیا یکم بیشتر خودشو بهم نزدیک میکنه و تقریبا اندامشو میچسبونه به من و سرخیسشو میذاره روی سینه م ملحفه و سینه م خیس خیس میشه. بهش سخت نمیگیرم. اما آروم زم زمه میکنم. میدونی که من هنوز متعهدم.
آره میدونم و نمیخوام حرمت شکنی کنم، فقط چند لحظه بذار کنارت باشم تا یکم آروم بگیرم. دیشب چشم روی هم نگذاشتم. تو منو دیوونه میکنی. دست خودم نیست. از اون شب دوسال پیش که با هم اون برخورد را داشتیم تا حالا دو تا مرد تو زندگیم اومدند و رفتند. اما همیشه فکرم پیشه تو بوده. آرزومه که فقط برا یکبارم که شده مال من باشی. ولی مطمئن باش تا تکلیفت روشن نشه محاله خودم اجازه بدم که با هم باشیم.
-با هم بودن چیه؟ سکس؟
تو چه تعریفی ازش داری؟
من فکر میکنم سکس به خودی خود هیچ لذتی نداره. مثه اینکه آدم پسمونده ی غذای کسیو رو به اجبار و از روی گرسنگی بخوره. اما من پسمونده خوری نمیکنم. گرسنگی بیشتر برام لذت داره تا ... میپره وسط حرفمو میگه:اونقدر خودخواهی که به راحتی و با ادب بهم توهین میکنی. من پسمونده ی کسی نیستم. من یه دختر سی ساله ام که خیلی از مردها آرزوی یه شب با من بودنو دارند. اما منم برا خودم قوانینی دارم. میفهمم که منظورت از پسمونده خوری سکس بدونه عشقه. اما اینو بدون که من از تو سکس نمیخوام. من معاشقه میخوام. دوستدارم وقتی با تو باشم که با تموم وجودت راضی باشی، نه اینکه فکرت پیشه کس دیگه باشه. میخوام وقتی بات بخوابم، که اگه عاشقم نباشی حداقل فکرت با من باشه. اونوقت من می عشقمت.
-هههه. به ادبیات فارسی یه کلمه اضافه کردی! می عشقمت دیگه چیه؟
سرشو از روی سینه م بلند میکنه و مستقیم توی چشمام نگاه میکنه. لبخند تلخی میزنه و میگه:بلاخره یه روزی می عشقمت تا بدونی یعنی چی...
شونه هاشو میگیرمو از روی سینه ام بلندش میکنم و میگم:پاشو دختر شیطون نشو برو تو جلدم...منم آدمم یه باره دیدی یه خبطی ازم سر میزنه، که فقط اوضاعمو بیریختر میکنه. آهی میکشه و ازم جدا میشه.
زیر دوش دارم به پرتو فکر میکنم و اینکه باید مطمئن بشم که آیا واقعا با اون مرد رابطه داره یا من اشتباه میکنم.
وقتی از حمام بیرون میام نادیای مهربون، بساط صبحونه رو آماده کرده. یکم حالم بهتره و سر دردم کمتر شده. نادیا میگه: من باید بیام خونه ت و اون زنیکه رو از نزدیک ببینم.
-ولی نمیشه که تو این وضعیت بیای خونه ی من. میدونی ممکنه من زیر نظر پرتو باشم. به اندازه ی کافی کج اندیشی کرده.کافیه که تو رو هم با من ببینه، دیگه پازلش تکمیل میشه. خب پس بیا با سیستم من آن بشو چه فرقی میکنه اینجا یا خونه ی خودت؟
یکم فکر میکنم. به این نتیجه میرسم که من وبمو میبندم و نادیا میتونه اونو ببینه.
وقتی آن میشم چند لحظه بیشتر طول نمیکشه که چراغ اون هم روشن میشه و وبش رو میفرسه، بازش میکنم. بازم نشسته روی همون مبل با یه پیراهن مشکی و کوتاه . تا تصویرش میاد نادیا یه سوت بلند میکشه و میگه :اوه اوه . این جنده رو ببین چه شقه اییه.
از لحن مضک و مردونش خندم میگیره.
آقای داروک بذار ببینمت، از پریروز تا حالا ندیدمت. دلم برات تنگ شده.
نادیا میگه بهش وب بده بذار باهات حرف بزنه ببینم چی میگه و خودش از کنارم بلند میشه از جلوی وبکم دور میشه.
وقتی بهش وب میدم . میخنده و میگه:مهربون شدی عزیزم؟!
-میتونی بهم بگی دقیقا چی میخوای؟
آره ساده س . بیخیال پرتو بشو و با من راه بیا. میخوام از من بنویسی. میخوام مال من باشی. نمیگم عاشقم باش، چون میدونم که عاشق شدن به این راحتی نیست. اونم با وجود رغیبی مثه پرتو. اما با من باش تا بهت بفهمونم فقط پرتو نیست، که میتونه بهت لذت زندگی بده.
-حالا که پرتو منو ترک کرده و اینجور که معلومه با یه نفر دیگه ریخته رو هم.
نهههههه!! جدی میگی؟ به این زودی؟
آره دیروز با یه نفر دیگه دیدمش.
انگار خونه ی خودت نیستی؟
-نه خونه ی یکی از دوستامم رفته برام دارو بخره. دیشب خیلی حالم بد بود.
باور نمیکنم که به این زودی اون دختره تو رو فراموش کرده. اما اینجوری میفهمم که اونقدرها هم من آدم بدی نیستم. فکر نمیکنی من بهت یه جورایی کمک کردم که شخصیت پرتو برات رو بشه؟
-شاید حق با تو باشه...مثه اینکه دوستم اومد. نمیتونم بیشتر از این رو خط باشم. تو اولین فرصت میام روی خط..
اوکی. منتظرتم آقای دارررروک.
وب رو میبندم. نادیا همونجور که بهم زل زده داره فکر میکنه. میگم: خب نظرت چیه؟
دارم فکر میکنم، که چرا اینقدر متعجب شد از اینکه شنید پرتو با کس دیگه رابطه داره! چرا بیشتر از اونکه خوشحال بشه تعجب کرد؟
-منظورت چیه؟
منظورم اینکه من فکر میکنم، این زنیکه هدفش نابود کردنه پرتو، نه بدست آوردن تو..
نادیا تو فکر میکنی من باور کردم، که این جنده خانوم داره برا بدست آوردن من تلاش میکنه؟ نه بابا واضحه که دنبال یه هدف دیگه است. اما حالا اون چیه من نمیدونم!
مساله خیلی پیچیده ست. نیاز به تفکر داره. اما اول از همه باید بفهمیم که پرتو واقعا با کسی رابطه داره یا نه. چون به نظر من اگه در عرض این چند روز با کسی رابطه پیدا کرده باشه دیگه ارزش هیچ فعالیتی رو نداره و تو هم باید ازش دل بکنی.
بغض گلومو میگیره. نادیا دعا کن که اینجوری نباشه. چون داغون میشم.
هههه، از چه کسی میخواد دعا کنه. پسر جون من اگه بخوام دعا کنم، قائدش اینه که دعا کنم که پرتو با کس دیگه باشه . شاید اینجوری منم به یه نوایی برسم.
-من میدونم تو اینقدر سنگ دل نیستی که راضی باشی عشقمو از دست بدم.
میاد جلوی پام میایسته، صورتمو بین دستاش میگیره و میگه:دوستتدارم شهروز و برا همین که دوستت دارم هر کاری میکنم، تا مانع از دست رفتن پرتو بشم. اما خودمونیما، این زنیکه ی جنده خیلی تیکه ی نابیه. شیرو به زانو در میاره....

از خونه که خارج میشیم، نادیا وظیفه ی تحقیق درمورد پرتو رو به عهده میگیره و من میرم طرف خونه ی بابا، تا یه سری به مادرم و سیمین بزنم. ادامه دارد.

*****************************************

وقتی رسیدم خونه همه خواب بودند. آروم و بیصدا رفتم تو اتاقم و سیستمو روشن کردمو وارد سایت شدم. یه عالمه پست جدید وجود داشت. اما از روی عادت چشمم دنبال پست پرتو میگرده. ولی چیزی وجود نداشت بغضی که از زمان تصادف تو گلوم بود تشدید شد . خیلی از خواننده های داستان، اعتراض کرده بودند، که چرا قسمت جدید رو نمیذارم. چیزی ننوشته بودم که بذارم تو سایت. برا همین از همه عذر خواهی کردمو گفتم، که گرفتار یه مشکل شدم و شاید تا چند روز نتونم چیزی بنویسم. و بعد از سایت خارج شدم و عکس پرتو رو باز کردم. رفتم روتختم دراز کشیدمو تو چهرش زل زدم. تا خواب منو در ربود..

با اولین اشعه های خورشید و از روی دلواپسی از خواب میپرم. وقتی کاملا بیدارشدم یادم میاد داشتم خواب میدیدم. اما چی بود؟ یکم به مغزم فشار میارم. یادم میاد که توی یه مکان شلوغ در هم بر هم مثه یه بازار بودم. اما بی اندازه شلوغ بود. لابه لای این شلوغی چشمم به پرتو افتاد که داشت از یه پرنده فروش یه پرنده ی عجیب و غریب میخرید. تا منو دید، خندید و گفت:سلااااااااام آقای داروک!!! چشماش برق میزد. دستشو بلند کرد و دست منو گرقت و کشید کنار خودش.
ببین این پرنده چقدر عجیب و خوشگله. میخوام بخرم ببرم آزادش کنم. این نباید تو دست آدمها اسیر باشه. بعد یادم اومد که کنار یه رودخونه ایستاده بودیم و پرنده تو دست پرتو بود. بهم نگاه کرد و گفت:حالا آزاد میشه. بذار ببینم با آزادی چیکار میکنه و پرنده رو رها کرد. پرند چند تا بال زد و افتاد توی رودخونه. آه از سینه پرتو بیرون دوید. اما چند لحظه ی بعد پرنده یباره خودشو به زیر آب کشید و از نظر ناپدید شد.
این پرنده آبی بود؟!
-نمیدونم.
برگشت و باهام سینه به سینه شد و آروم خودشو توبغلم جا داد. وگفت: با من میمونی؟
-منو دوستداری؟
آره، خیلی..
-منم دوستتدارم.
سرشو بالا آورد و آروم لبهامو روی هم لغزید..دیگه بیشتر از این چیزی یادم نیومد.
وقتی وارد اتاق پرتو تو بیمارستان شدم. دیدمش رنگ روش پریده . اما به هوشه . جلوی موهاشو تراشیده بودند. وقتی منو دید خندید و یه دستشو گذاشت روی جای تراشیده گی موهاش. پدر و مادرش هم حضور داشتند. دست دیگشو که سرم بهش وصل بود رو به طرفم دراز کرد و دستمو گرفت. و گفت:ببین با موهای خوشگلم چیکار کردند. روی زخمشو بسته بودند. حس کردم خیلی بیشتر از اونیکه فکر میکنم بهم نزدیکه . انگار که چند ساله منو میشناسه. دستمو گرفته بود و با انگشتاش پوستشو لمس میکرد. به پدر و مادرش عرض ادب کردم. ولی به خوبی میشد نارضایتی رو از نوع رفتار پرتو تو چهرشون دید.
چقدر دیر اومدی پیشم؟!
از این حرفش بیشتر تعجب کردم. خندیدمو گفتم:تازه ساعت ششو نیمه صبحه. وآروم دستمو از دستش بیرون کشیدم. ادامه دارد...

No comments:

Post a Comment