Chat Box LAB2LAB


ShoutMix chat widget

دوستان لطفا در پایان هر داستان نظرات خودشونا ارسال کنند. با تشکر

Popular Posts

Thursday, May 20, 2010

فقط به خاطر او!


- راستش رو بگو، تا حالا هيچ عاشق شدي!؟
- منظورت اينه كه...؟- تو كاری به منظورم نداشته باش... طفره نرو،
جواب سوال من، فقط يه كلمه س... آره يا نه؟
- خب راستش اينه كه تا حالا واسم پيش نيومده، اما منظورم اين نيست كه هيچ وقت بهش فكر نكرده باشم يا با عاشق شدن مخالف باشم. اتفاقاؤ برعكس، به نظرم آدمای عاشق نسبت به بقيه آدما خوشبخت ترن يعنی می‌شه گفت به اون بلوغی كه لازمش فاصله گرفتن از خودخواهی صرفه، رسيدن و از بقيه آدما با وجودترن.- كه اين طور...! از كجا معلوم اونايی كه عاشق هستن با وجودتر از بقيه باشن؟- خب معلومه چون مهمترين خصوصيت يه آدم عاشق، گذشت در سخت ترين شرايط و محبت بی ريا و بدون انتظار به معشوقه. در واقع به نظر من اولش بايد شهامت اينو داشته باشی كه عاشق بشي، چون عاشق شدن و عشق ورزيدن شجاعت می‌خواد. بعدش هم اينكه اگر ناملايمتی يا حرفی و رفتاری دور از انتظار از كسی كه دوستش داري، ديدي، حتی در بدترين شرايط نسبت به اون خوشبين باشي، بعد هم اونقدر به عشقت اعتماد داشته باشی كه به خودت بقبولونی حتماؤ كاری كه اون كرده به خاطر خير و صلاحت بوده. از اينا گذشته وقتی می‌تونی بگی واقعاؤ كسی رو دوست داری و عاشقش هستی كه اونو به خاطر خودش بخوای و به بهای داشتنش اسيرش نكني، درست مثل مادری كه بچش رو دوست داره چون پاره جيگرشه. اونقدر دوستش داره كه نه ازش توقع جبران محبت رو داره و نه به خاطر شادی و رضايت خودش حاضره دست و پای عزيزش رو ببنده و اونو توی قفس مهرش زندونی كنه.- تو اين همه راجع به عشق فكر كردي، اونوقت تا حالا عاشق نشدي!؟- راستش من هميشه عاشقم، عاشق خونوادم، عاشق دوستام، عاشق همه مردم، عاشق كارم، عاشق زيبايی ها، مثل گلها، مثل بچه ها... البته از همه بيشتر عاشق كسی هستم كه مطمئنم اونم خيلی دوستم داره. كسی كه هر چقدر ازش فاصله گرفتم يا قدرش رو كمتر دونستم و بهش بی وفايی كردم، اون نخواست با بی محلی يا كم محلی ازم انتقام بگيره. هر موقع اونو از خودم رنجوندم اگه به كمكش هم نياز پيدا كردم، بيشتر از بقيه وقتا به دادم رسيد. اگه جايی مجبور شدم دروغ بگم، اون آبروم رو خريد. اگه جايی هم به دست آوردن دل ديگران رو به راضی نگه داشتن اون از خودم ترجيح دادم، بازم ازم رو برنگردوند.- فهميدم، منظورت خداست. اما بجز اون گفتی همه مردم رو دوست داري، ببينم همه اونايی كه دوستت دارن رو دوست داری يا حتی اونايی كه باهات دشمن هستن رو هم خاطرشون رو می‌خواي!؟- واسه من دوست و دشمنی وجود نداره. می‌خوای باور كن، می‌خوای نكن. اينو نمی گم كه خودم رو آدم موجهی نشون بدم. البته پيش اومده كه از دست بعضی ها برنجم اما من همه آدمارو دوست دارم؛ چون اونايی كه دوستم دارن مسلماؤ من شانساينو داشتم كه خوبی هامو بهشون ثابت كنم. اونايی هم كه از من خوششون نمی ياد حتماؤ نتونستم اون طور كه هستم خودمو بهشون بشناسونم. تازه قرار نيست كه آدم محبوب همه باشه فقط كافيه سعی كنه همونی باشه كه از اين طور بودن به خودش بباله و افتخار كنه.- ببينم نظرت راجع به دختر فراری ها چيه يا راجع به بقيه آدمای منفوری كه جزو آدم بدا هستن؟ در نگاهش بی اعتمادی و ترس موج می‌زد. چشم به دهان من دوخته بود. می‌دانستم نمی شود چيزی را از او مخفی كرد. می‌گفت ۳۰ ساله است اما كمتر از آن نشان می‌داد. به هر حال او دختر سرد و گرم چشيده ای بود كه راهش را نسبت به بقيه با آگاهی از عواقبش انتخاب كرده بود. درست يا غلط بودن مسير و مقصد چيزی نبود كه من بتوانم به خود اجازه تحليل و تفسيرش را بدهم؛ چون هيچ وقت نتوانستم حتی برای لحظه ای خودم را به جای او بگذارم و نمی دانم اگر امثال من در شرايط و وضعيت امثال او بودند كدام راه را برای زندگی انتخاب می‌كردند. زندگی به من آموخته است كه از ابتدا تا انجام عمل بسيار فاصله است و اصولا گاهی دقيق ترين و با ملاحظه ترين آدمها، كه حتی به عنوان كارشناس و مطلع، برای امراض ديگران نسخه می‌پيچند، ناگهان برای مشكل خود از گرفتن يك تصميم عاجلانه در می‌مانند. تنها چيز مسلم برای من آن است كه، در زندگی شخصی ام از مواهب زيادی برخوردار بوده ام. البته مواقعی سختی هايی را از سر گذرانده ام اما به هر حال مجموعه «شرايط» آن گونه بوده كه «من» را چنين پرورانده است.برای اولين بار طی پنج سال گذشته احساس كردم از آن دختر سرگردان خجالت می‌كشم. احساس می‌كردم به خاطر هيچ چيز، من بر او رجحان ندارم.- خب چی شد...؟ فقط راستش رو بگو... و الا از چشات راستش رو كشف می‌كنم. مطمئن بودم كه او حقيقتاؤ راستش را از سيمای من خواهد فهميد.- نيازی به دروغ گفتن يا قسم خوردن ندارم، ميترا جان، می‌دونی منم مثل «مهاتماگاندی» معتقدم: «بايداز گناه بيزار بود، اما گناهكار رو دوست داشت».در خطوط چهره اش تامل كردم، لحظه ای با همان نگاه كنجكاو به من خيره ماند، اما ناگهان لبخند زددستهايش را از اطراف فنجان چای كه مقابلش روی ميز قرار داشت، پيش آورد و هر دو دست مرا به آرامی در دست گرفت. دستهای من برخلاف هميشه يخ زده بود اما او از گرمای وجودش مرا گرم كرد. بعد با هم خنديديم. به نظرم هر دو به تفاهمیرسيده بوديم كه می‌توانست اعتمادمان را نسبت به يكديگر بيشتر كند. لحظه ای بعد خنده از لبهايش محو شد، دستهای مرا رها كرد و دوباره دو طرف فنجان چايش را محكم چسبيد انگار كسی قصد داشت فنجان چای او را از دستش درآورد. گذاشتم تا راحت باشد و صبر كردم تا لحظه ای كه او صلاح بداند، سكوت را بشكند. كمی شكر داخل فنجان چايم ريختم، قاشق را برداشتم و محتويات شكر و چای را هم زدم، همان موقع برای لحظه ای نگاهم به روی صورتش جا خشك كرد. ناگهان قطره درشت اشكی از رویگونه اش پايين لغزيد و داخل فنجان چای فرو افتاد. سرگرم نگاه كردنش بودم كه سرش را بالا آورد و به من خيره شد و گفت:- مدتهاست كه دلم می‌خواد ببينمت. می‌دونم كه كاری از دستت بر نمی ياد يعنی هيچ كس، كاری نمی تونه بكنه؛ ولی دلم می‌خواد يه جوری عقده دلم رو پيش تو باز كنم. از همون روزای اولی كه مجله تون دراومد، نوشته هات رو دنبال می‌كردم. بعد كم كم بدون اون كه ديده باشمت يا بشناسمت ازت خوشم اومد. نفس عميقی كشيد و بدون آن كه منتظر عكس العمل من باشد، ادامه داد: شش ساله و نيمه بودم كه پدر و مادرم از هم جدا شدن. مدتی بعد، بابا رفت امريكا و اونجا موندگار شد. البته يادمه كه تا چند ماه اول پول يا هدايايی برام می‌فرستاد، اما به سال نرسيده با يه زن امريكايی ازدواج كرد و الطاف پدرانه اش هم برای هميشه پايان گرفت. اينطور كه بعدها از عموم شنيدم بعد از اون كه با اون ازدواج مصلحتي، تونست اقامت آمريكا روواسه خودش جور كنه، زن امريكايی اش رو هم طلاق داد و شش، هفت ماه بعد با يه زن دو رگه برزيلی ازدواج كرد كه حالا از اون دو تا بچه داره. مامان، پنج شش سالی با هر سختی بود، ساخت. كارهای جورواجور می‌كرد تا زندگی خودش، من، مادر و پدر پير و زمين گيرش رو اداره كنه. از خياطی توی خياط خونه و خونه خودمون گرفته تا فروشندگی توی لباس فروشی زنانه و كار توی كتابفروشی و دست آخرم توی آسايشگاه های خصوصی سالمندان، به هر دری می‌زد تا گليمش رو از آب بيرون بكشه. اونروزارو هيچ وقت از ياد نمی برم. مامان سعی می‌كرد جای خالی بابارو واسم پر كند. سعی می‌كرد به قول خودش بچش كم و كسری احساس نكنه. با اين حال اون نمی تونست با تقدير بجنگه. اون روزا از پارك رفتن بدم می‌يومد چون توی پارك بيشتر بچه ها رو می‌ديدم كه دستشون توی دست پدر و مادراشونه و من دايم دنبال وجودی می‌گشتم كه بتونه نقش بابا رو واسم بازی كنه. توی مدرسه هيچ كدوم از دوستام نمی دونستن، يعنی يه ندای پنهانی هميشه از درونم می‌جوشيد كه منو از برملاكردن رازم بر حذر می‌كرد. بعضی از دوستام واسه اينكه محبت سايرين و دلسوزی معلما رو پشت خودشون داشته باشن به دروغ يا راست، راز خونوادگيشون رو برملا می‌كردن اما غرورم اجازه نمی داد بذارم كسی راجع به من چيزی بدونه. به دوستا و معلمام گفته بودم بابام مهندس بوده و توی يه حادثه تصادف از بين رفته. شايد بعد از اين راز مسخره سر به مهر، مهمترين چيزی كه واسم پيش اومد و زندگيمون رو دچار بحران تازه كرد، مرگ بابا بزرگ بود. تا اون موقع خونه ما يه مرد داشت، هر چند پير و ناتوان، ولی بالاخره سايه يه مرد بالای سرمون بود. اگر چه بچه تر از اون بودم كه حاليم بشه چه اتفاقی واسمون افتاده اما مدتكوتاهی از اين قضيه نگذشته بود كه فهميدم با نبود بابابزرگ مامان چقدر دست تنهاتر از سابق شده. اون موقع ها كه بابابزرگ زنده بود، خودش جواب همه رو می‌داد، ولی بعد از مردنش بود كه فهميديم چقدر تنها و بی كسيم. گاهی اوقات احساس می‌كنم اين دنيا با همه بزرگيش واسم خيلی كوچيكه. ۱۲،َ۱۳ ساله بودم كه يه روز مامان بعد از كلی مقدمه چينی به من فهموند بايد كم كم عادت كنم كه بابام اسمش «...» و بايد مثل يه بابای واقعی دوستش داشته باشم. با اين كه از بابام خاطره كمی توی ذهنم بود و با اين كه چيزی از محبت پدری حاليم نبود، اما نمی تونستم ناپدريم رو مثل پدر خودم نيگاه كنم. «مصطفی» كارگر شركت گاز بود. از همسر اولش كه به خاطر ذات الريه توی جوونی زندگی رو وداع گفته بود، دو پسر ۱۴ و۱۸ ساله داشت. پسر بزرگش سرباز بود و دومی هم عقب افتاده ذهني. مامان بازم كار می‌كرد تا خرج مادر بزرگ و من روی دوش آقا مصطفی سنگينی نكنه. اون روزا بدترين روزهای زندگيم بود. خيلی از دختر بچه های همسن و سال من دنبال بازی و تفريح بودن، اما مندايم توی لاك خودم فرو می‌رفتم. كم حرف بودم و بيشتر توی عوالم رويا فرو می‌رفتم. در واقع تنها لحظه های دل خوشی من همون موقع هايی بود كه خودم رو توی دنيايی غير از اونچه كه زندگی می‌كردم، می‌ديدم. از مدرسه چيزی حاليم نبود، يعنی فقط يه برنامه ای بود كه بايد هر روز تكرار می‌شد. خيلی درسخون نبودم اما نسبت به گذشته حسابی افت كرده بودم. سوم راهنمايی بودم كه ثلث دوم، چهار تا تجديد آوردم. روز گرفتن كارنامه معلم حرفه و فن علت گوشه گيری و سكوت و افت درسيم رو از مامان جويا شد. مامانم هم به خيال اين كه با گفتن حقيقت می‌تونه يه جوری توجه و كمك معلمم رو به من جلب كنه، قصه زندگيمون رو واسه خانم معلم گفت. من از پشت پنجره دفتر حرف زدن مامان و خانم معلممون رو می‌ديدم. حتی برای دقايقی ناظر اشك ريختن مامانم بودم. در واقع همون حال و روز اون بود كه منو متوجه وضعيت پيش اومده كرد. بعد از اون روز ازرفتن سركلاس «حرفه و فن» هم می‌ترسيدم و هم خجالت می‌كشيدم. دل توی دلم نبود، نمی دونستم كلاس رو چطور بايد بگذرونم. خانم معلم نسبت به قبل با من مهربون تر شده بود، اما انگاری خودم از يه چيزی كه نمی دونستم چيه، می‌ترسيدم.يكی دو روزی از اون ماجرا گذشت. كم كم نگاه سنگين يكی دو معلم ديگه منو به خودم آورد تا اين كه اون روز كذايی از راه رسيد. زنگ تفريح يه گوشه روی سكوی سنگين كنار حياط مدرسه نشسته بودم، درست يادم نيست به چی فكر می‌كردم اما هر چی بود فقط وقت گذرونی بود. همون موقع «پونه» و «شهره» دو تا از بچه های شرور كلاس كه بقيه بچه ها بهشونباج می‌دادن تا كمتر مورد اذيت و آزارشون باشن، به من نزديك شدن، پونه به مسخره رو به من كرد و گفت:به مامان جونت بسپار سبزی هايی كه اين دفعه واسمون خورد كرده بود خيلی درشت بود. شهره هم با خنده های اعصاب خوردكنش در ادامه حرفهای پونه گفت: بيچاره تازه شوهر كرده كه وضعش بهتر بشه اما اين طور كه معلومه خرج شوهر و بچه هاشم می‌ده.ناگهان احساس كردم دنيا دورسرم می‌چرخه، چيز ديگه ای يادم نمونده جز اين كه وقتی به خودم اومدم خانم معلم حرفه و فن و خانم ناظم منو برده بودن بيمارستان. ساعد دستم می‌سوخت، سرم رو كه بر گردوندم متوجه پسرم شدم. از اون روز به بعد ديگه پامو مدرسه نذاشتم. اونقدر لجبازی كردم تا بالاخره مامان مجبور شد، پرونده مو از اون مدرسه بگيره و وسط سال تحصيلی منو با هزار منت و زور يه جای ديگه ثبت نام كنه. اون روز واسه اولين بار بعد از اين كه حالم سرجاش اومد سرمامان داد زدم كه ديگه حق نداره واسه گدايی نمره و درس من پيش معلمم آبروم رو ببره. راستش به خاطر همين خاطره تلخ برای هميشه از معلما بدم اومد. ديگه هيچ وقت نتونستم به كسی اعتماد كنم. با تموم بچگيم حاليم شده بود كه اگه مردم بفهمن چه مرگته بيشتر حالت رو می‌گيرن. تا می‌تونی بايد توی چشم مردم خودت غير از اون چيزی كه هستی نشون بدي. عمر زندگی مامان و آقا مصطفی پنج سال طول كشيد. با يه دختر ديگه كه توی شكمش بود، يه موقع به خودش اومد كه فهميد شوهرش معتاده. بعدها به من گفت اوايل زندگيشون می‌دونسته كه مصطفی يه كمی سوخته ترياك به خاطر آروم شدن درد ديسك كمرش مصرف می‌كنه ولی ديگه نمی دونست مصرفش از اين بيشتره و خودشم مواد واسه اين و اون واسطه گری می‌كنه.اون روزا ۱۸ سالم بود كه مامان از مصطفی جدا شد و خواهر كوچيكم «مرجان» رو هم از شوهرش گرفت. مرجان از همون بچگی به خاطر نارسايی كبدش دايم تحت معالجه بود. بيچاره مامان دارو ندارش رو واسه معالجه مرجان خرج می‌كرد. مرجان بچه حساسی بود، تا زمين می‌خورد خون دماغ می‌شد. چهار سال و نيمه بود اما مامان مجبور بود مثل بچه های نوزاد لاستيكش كنه. دكتر نظرش اين بود كه تنها راه معالجه مرجان پيوند كبده كه اون روزا توی ايران هيچكس اين كار رو نكرده بود يا اگر هم انجامشده بود نتيجه مثبتی نگرفته بودن. دكترا می‌گفتن اگه بره انگليس شايد بشه اميدی داشت ولی ما آه نداشتيم كه با ناله سودا كنيم. اون روزا روزای سختی بود كه همه ما واسه زندگی مرجان خودمون رو به آب و آتيش می‌زديم. مامان بزرگ توی خونه سبزی در و همسايه رو پاك می‌كرد، می‌شست و خورد می‌كرد. مامان توی خونه سالمندان به جای كارگر، پرستار يا هر شغلی كه می‌تونست يه جوری مدير آسايشگاه رو از اون راضی كنه انجام می‌داد، منم كه تازه ديپلم گرفته بودم توی دفتر يكی از موسسه های تايپ و دارالترجمه تونستم چند ماهی كار تايپ رو ياد بگيرم و در آمد بخور و نميری واسه خودم جور كنم. همون جا بود كه اولين بار با «مسعود» آشنا شدم. روز اولی كه ديدمش به خاطر نگرانی كه از تايپ پايان نامه اش داشت عصبی و برافروخته بود، هيچ كدوم از همكارام حاضر نشدن كار اونو قبول كنن، اما نمی دونم اين دست سرنوشت بود يا شايدم يه اتفاقساده، كه من كارش رو قبول كردم. كارای زيادی از اين و اون قبول كرده بودم، اگه می‌خواست به موقع پايان نامه اش رو تحويل بدم بايد پنجشنبه و جمعه هم می‌يومدم سركار. از مدير دفترمون اجازه گرفتم و اون قبول كرد به شرطی كه كس ديگه ای رو داخل موسسه راه ندم برم و به كارم برسم. با علاقه ای كه معلوم نبود واسه چی در من به وجود اومده بود، هر طور بود كارپايان نامه رو تموم كردم. شنبه بعدازظهر بود كه مسعود با عجله زودتر از موعد مقرر اون جا رسيد. من داشتم چای می‌خوردم و راحت نشسته بودم. وقتی آرامش منو ديد آروم شد. همون دو ملاقات ساده باعث شد به اون دل ببندم. باورم نمی شد با اون همه نامردی كه از مردايی مثل بابام و مصطفی ديده و شنيده بودم يه روزی به مردی دل ببندم و بهش اعتماد كنم. مسعود روانشناسی خونده بود و حرفای قشنگی بلد بود. گاهی هم شعر می‌گفت. پدر و مادرش بيشتر اوقات خارج از كشور پيش دخترشون بودن. از دوستی ما پنج ماهی گذشته بود كه يه روز منو به خونه شون برد. اون روز خيلی ساده گذشت. از من پذيرايی كرد و آلبوم خونوادگيشون رو به من نشون داد. وقتی سنگينی برخوردش رو ديدم بيشتر از پيش ازش خوشم اومد،اما چند دقيقه كافی بود تا بفهمم همه چيز نقشه بوده و مسعود واسم دام گذاشته. بعد از اون اتفاق وحشتناك وقتی در گوشه ای از خيابان به هوش اومدم فهميدم ديگه جام توی خونه و پيش مامان و مامان بزرگ و مرجان نيست. جايی رو نداشتم كه برم. با خودم فكر می‌كردم هميشه اين راز رو از مامان و بقيه پنهان كرد، ولی وقتی فهميدم بچه ای در شكم دارم ديگه چاره اینديدم جز اينكه از خونه و از كنار اون زن زحمتكش و دردمند و مامان بزرگ پيرم كه هميشه دستاش از خورد كردن سبزي، سبز و ترك خورده شده فرار كنم. از اون روز تا امروز نه سال گذشته. مامان بزرگ دو سه سال پيش مرد. مرجان هم يك سال و نيم بعد بيشتر زنده نموند. تا جايی كه از همسايه های قديمی مون تحقيق كردم مامانم سه سال پيش با يه پارچه فروش ازدواج كرده و زندگی نسبتاؤ خوبی داره. خيلی دلم می‌خواست می‌تونستم سراغش برم اما ديگه دلم نمی خواد به خاطر وجود نحس من زندگيش از هم بپاشه. توی اين نه سال سعی كردم سالم زندگی كنم اما ديگه به آخر خطر رسيدم. دكترا می‌گن دو سه ماهی بيشتر زنده نيستم. سرطان همه بند بند وجودم رو گرفته، از مرگ نمی ترسم. فكر می‌كنم آخرين آرزويی كه داشتم ديدن تو بود.گارسون صورت حساب را روی ميز كنار دستم گذاشت. او دوباره دستش را پيش كشيد و دست مرا در دست گرفت و گفت:نمی تونم با پول خودم مهمونت كنم اما بذار حساب خودم رو بدم. لبخند زدم و گفتم:- مهمون من هستي.- ممنونم.دستش را پس كشيد و چيزی از داخل كيفش بيرون آورد و روی ميز گذاشت. بسته ای كادو پيچ شده كه روی آن يك رز سرخ چسبيده بود.- اين فقط يه يادگاريه، چيز با ارزشی نيست، كار دست خودمه. تو تنها كسی هستی كه تونستم باهاش حرف بزنم، يه دوست قابل اعتماد. تو هر چی خواستی منو به حساب بيار. دستش را دوباره فشردم. وقتی از هم جدا شديم، بغض فرو خورده ام تركيد. بسته را باز كردم. يك دستكش بافتنی بود. آن را دستم كردم، اما هنوز سرما را لای انگشتانم احساس می‌كردم.

No comments:

Post a Comment