Chat Box LAB2LAB


ShoutMix chat widget

دوستان لطفا در پایان هر داستان نظرات خودشونا ارسال کنند. با تشکر

Popular Posts

Friday, October 7, 2011

بازی_قسمت پانزدهم

پرتو رو روبه روی شرکتش سوار کردم.
سلااااام
-سلام. خوبی؟
با لبخند و چشمانی گشاد جواب میده: خوبم.. خیلی هم خوبم..
با تعجب نگاهش میکنم! چی شده؟ اتفاق خاصی افتاده؟
برای تو نیفتاده؟
-بازم تو چشمای سیاهش نگاه میکنم..چشماش داره میخنده. دهن تنگشو با او لبای ظریف گوشتیشو بهم فشار میده که خنده روی اونها نیاد .
-اینجوری نگام نکن. یه وقت نتونم خودمو کنترل کنم.
منظورت چیه؟!
-منظورم اینه و پشت ناخنهامو میکشم روی گونه ش. سرشو میکشه عقب و اخم میکنه و میگه: شوخی دستی نداشتیما!!
استارت زدمو حرکت کردم . حرصم گرفته بود، که چرا یه جای خلوت نبودیم تا من منظورمو بهتر بهش حالی کنم.
-خب کجا برم خوشگله؟
بازم با حیرت بهم نگاه میکنه! شهروز خان حالت خوبه امروز؟!
-خیلی ..چطور مگه؟
گفتم حرف خب بزن، اما نه دیگه اینقدر خوب!!
-هه هه. خیلی خوب بود؟
داری شخصیت اصلیتو رو میکنی؟ مگه نه؟
-منظورت اینه که تا حالا داشتم نقش بازی میکردم؟
نه داشتی جلوی خودتومیگرفتی که منو نرنجونی..
-اشتباه میکنی. وقتی توی چشمات نگاه میکنم میفهمم که هر کاری بکنم و هر حرفی بزنم تو نمیرنجی.
چقدر تو پرویی بچه!!! چرا این فکرو میکنی؟
-واضحه که هر دومون به هم علاقه داریم.
هاها، خواب دیدی خیر باشه. من هیچ وقت به کسی که خواستگاریم اومده دل نمیبندم.
-چرا؟
چون میتونه به همون راحتی بره خواستگاری کس دیگه.
توی آیینه پشت سرمو نگاه کردمو وقتی دیدم ماشین پشت سری باهام فاصله داره.وسط خیابون زدم روی ترمز و از ماشین پیاده شدمواومدم سمت پرتو و درو باز کردم. هاج و واج نگاهم میکرد. دستشو گرفتمو از ماشین کشیدمش پایین و دستمو دور کمرش حلقه کردمو کشیدمش توی سینه ام و لبامو گذاشتم رو لبهاش. حس میکردم روحم داره از تنم میاد بیرون.داشت تلاش میکرد خودشو از تو آغوشم بیرون بکشه. اما محکم با دست چپم پشت سرشو گرفتم و لبامو بیشتر رو لبهاش فشار دادم. مست شده بودم. دلم نمیخواست ولش کنم.صدای اووم اوومشو میشنیدم. ولی توان آزاد کردن خودشو نداشت. حدود یک دقیقه داشتم میبوسیدمش که از آخرین حربه استفاده کرد و لبمو گاز گرفت. اونقدر محکم که حس کردم دندوناش توی لبم فرو رفت و من از شدت درد مجبور شدم رهاش کنم. شونه هاشو گرفتم و محکم چسبوندمش به ماشین و تو چشماش زل زدم. نفس نفس میزد و برافروخته شده بود. شوری خون رو روی زبونم حس کردم. نگاه وحشیش با تموم خشونتش روی لب خون آلودم بود و فقط داشت با وحشت آمیخته به حرص نگاهم میکرد.حس میکردم که نمیدونه باید عصبانی هم باشه یا نه. با صدای دست و سوت چند تا ماشینی که پشت ماشینم متوقف شده بودند، به خودم اومدم. ایووول . آفرررررین دوباره ببوسش..دمت گرم داداش...خانومی اذیتش نکنه معلومه که میمیره برات...
بازوشو گرفتم و با تحکم نشوندمش روی صندلیش و درو بستمو رفتم پشت رل.
توی آیینه نگاه کردم. خون تموم لب پایین و چونمو پر کرده بود. ساکت نشسته بود و به من نگاه نمیکرد. احساس خوبی نداشتم. حس میکردم یکم زود بود برا این رفتار. دست بردم طرف دستمال کلینکس که جعبه ش روی داشبورد جلوی پرتو بود. تا دستم جلوش دراز شد، یباره پرید دستمو گرفت و دندوناشو توی ساعد دستم فرو کرد و همونطور که از حرص و عصبانیت نفس نفس میزد، با تموم قدرت دندوناشو توی پوست و گوشتم فرو کرد. بی حرکت نگاش میکردمو درد میکشیدم. اما اون ول کن نبود. داشت با تموم قوا عقدشو خالی میکرد. اونقدر فشار داد، که حس میکردم اگه پیرهن زخیمی که تنمه نبود، دوباره دندوناش توی گوشتم فرو میرفت. وقتی خوب اون حس بدشو روی ساعدم خالی کرد، دندوناشو از روی ساعدم برداشت. صدای بوق ماشینها پشت سرم بیداد میکرد. به ماشین دنده دادم و حرکت کردم. آروم و از کنار. هر ماشینی که از کنارمون رد میشد چیزی میگفت . یا فحش میداد و یا تشویق میکرد. پشت اولین چراغ قرمزی که ایستادم. پرتو به سرعت از ماشین پیاده شد و تا من اومدم به خودم بجنبم، تو ازدحام ماشینها گم شد. دست مالهایی که روی لبام گذاشته بودم غرق خون بود.
دقایقی بعد از رفتن پرتو، وقتی در حال رفتن به طرف خونه بودم ، یه پیام برام اومد. از پرتو بود. تو دلم خالی شد . یعنی چی نوشته؟ تا اومدم بازش کنم، حس کردم جون دادم. نوشته بود. دوستتدارم بی همه چیز...نمیدونم چرا!!
اونقدر لرزیدم که مجبور شدم یه گوشه نگهدارم. سرمو گذاشتم روی رل وهزار بار خوندمش.
*******************************************

روی تختم دراز کشیده ام و به عکسش روی مانیتور نگاه میکردم. خیس عرق بودم . تنم داغ بود و حس میکردم تب دارم.حس میکردم توی رگهام به جای خون شراب در جریانه. مست مست بودم . این حس لعنتی داشت منو غرق خودش میکرد. دائم صحنه ی بوسیدنش وسط خیابون و اون گاز گرفتن ساعدم جلوی چشمام بود. بارها وبارها بازم پیامشو خوندم. درسته، عشق که میگند همینه! این چه حس غریبیه! چرا اینقدر عجیبه؟! میخوامش این حسو.. نه... داره کلافم میکنه..داره منو تو دستای خودش بازی میده.. دارم گرفتار میشم. میبینم که خودمو دارم میبازم..اما به چی؟ مگه چه فرقی بین پرتو و دخترای دیگه ست. من نمیخوام اسیر بشم.. اما میخوامش با همه ی وجودم. من این حسو میخوام... پرتو رو میخوام..خنده هاشو... اخمشو...لبای شیرینشو.. میخوام مال من باشه. دکمه ی آستینمو باز کردم و به روی ساعدم نگاه کردم. جای دندوناش دو ردیف روی ساعدم بود. چنان محکم فشار داده که کبود شده بود. اونقدر لذت بردم که بی اختیار جای دندوناشو بوسیدم. بلند شدم سیستمو روشن کردم وآن شدم. به عمد آروم آروم کارمو انجام میدادم تا خود آزاری کنم. از اینکه هیجان بیشتری برای خودم درست کنم و خودمو رنج بدم لذت میبردم. میخواستم باور نکنم که پرتو منو دوستداره. میخواستم محزون باشم. حس میکردم خیلی زود پرتو هم خودشو باخته. میخواستم اون دختر وحشی دور از دست رسم باشه، تا من رنج بکشم. تا من برا بدست آوردنش تلاش کنم....اما خیلی خودخواهم که اینجوری فکر میکنم!! پرتو هم یه انسانه و داره گرفتار عشق میشه.. چرا باید آزارش بدم؟ آه...پرتو دوستتدارم ...

سلام..داروک جان..
-درود رودابه...چطورید خانوم؟
واااااااای داروک دارم میمیرم...
-هه هه چرا؟!!!
امروز دیوونه م کرد. اون وحشی بی حد و مرز..
-چی شده؟...
پرتو هم همه چی رو برام تعریف کرد. مو به مو و معلوم بود، از اینکه داره باز همه رو توی ذهنش تکرار میکنه تو اوج لذته..
-عجب!! چه دیوونه ایی این پسره؟!!
اصلا نمیشه پیش بینی کنی که هر لحظه میخواد چیکار کنه.. وای کلافه ی اون وحشیگیریشم.. میخوامش ، اما میترسم...هیچ حدی نداره. هر چی به ذهنش برسه میگه و انجام میده..وقتی داشت منو وسط خیابون میبوسید، انگار اصلا براش مهم نبود کجا هستیم و همه دارند نگاهمون میکنند. چنان غرق بوسیدن بود، که اگه لبشو گاز نگرفته بودم شاید هنوز داشت ادامه میداد. اما نگرانشم، چون لبشو با دندونام پاره کردم. خون داشت از دهنش میریخت که ترکش کردم. نمیدونم چیکار کنم. خیلی نگرانشم..اگه با اون کاری که من کردم دیگه بیخیالم بشه چیکار کنم؟
-نگران نباشید. وقتی یکی اینقدر جسورانه وسط خیابون میبوستتون یا دیوونه ست یا عاشقتونه.
دلم میخواد از حالش با خبر بشم. اما نمیدونم چطوری..
-به نظر من بهش زنگ بزنید...
خیلی کار سختیه. زنگ بزنم چی بگم؟ نه نمیتونم این کارو بکنم. کاش خودش بهم زنگ میزد.
-میخواین شمارشو بدید به من تا من باش تماس بگیرم و بگم بهتون زنگ بزنه؟
ههههه. چه وقت شوخی داروک جان؟!
-باور کنید که شوخی نمیکنم..
نه بابا مگه میشه؟ میخوای بگی با من چه نسبتی داری؟
-نمیدونم در موردش فکر میکنم. اگه چیزی به فکرم رسید خبرتون میکنم.
تو خیلی مهربونی... اگه همه ی مردها مثه تو بودند خیلی خوب بود..
با خودم فکر میکنم، بیچاره اگه بفهمه که تو چه بازی افتاده، حتما میره و پشت سرشو نگاه نمیکنه و از هر چی داروک و شهروز و مرد تو این دنیا متنفر میشه. حس میکنم، دیگه کم کم وقتشه که بفهمه داروک کیه. نمیتونم بیشتر از این تو بازی نگرش دارم. حس بدی دارم.
خب، من برم استراحت کنم. اونقدر فشار عصبی روم بود، که حس میکنم کوه کندم.
-خوبه برید استراحت کنید. منم فکر میکنم ببینم میتونم راه حلی براتون پیدا کنم.
خدانگهدار داروک عزیز...
-بدرود....
حس تبم بیشتر شده و یه خلصه ی سکرآور وجودمو گرفته بود و لذت میبردم.دلم داشت براش پرپر میزد. میدونستم محاله بهم زنگ بزنه. اون پیامشو داده بود دیگه واضحتر از این نمیتونست حرفشو بزنه. برا همین تصمیم گرفتم که خودم بهش زنگ بزنم. گوشیمو برداشتمو شمارشو گرفتم. از شدت هیجان داشتم کلافه میشدم. هنوز زنگ اول کامل نخورده بود، که خطو باز کرد ولی ساکت و فقط صدای نقسهاشو میشنیدم. زبونم بند اومده بود. حدود یک دقیقه هر دو فقط به صدای نفسهای هم گوش میدادیم و بلاخره من با صدایی لرزون و آروم شروع کردم.
-میخوام ببینمت..
چرا؟...
-چون میمیرم برات..
دوستم داری؟...
-عاشقتم..
باهام میمونی؟
-همیشه..
کی میخوای ببینیم؟
-همین حالا...
کجا؟..
هرجا تو بگی؟
شرکت توی دفترمن..نیم ساعت دیگه..
ارتباط رو بدون وداع قطع کردیم. تو قلبم بیداد بود. رسیدن پشت دفتر پرتو برام یک عمر گذشت. وقتی رسیدم. منشیش از جاش بلند شد و گفت: خوش اومدید آقای ...خانوم بنکدار منتظرتونند. بفرمایید داخل..
زانوهام میلرزید..دست لروزنتر از پاهامو بردم و دستگیره ی درو گرفتمو آروم بازش کردم. پشت به در رو به پنجره ایستاده بود. بدون مانتو و شال. با شلوار جین و پیراهن مردونه ی سفید. با قامتی کشیده و موهای بلند لختش تا روی باسن. با باز شدن در برگشت سمت من دست به سینه بود و چشماش از همیشه وحشیتر.. وارد شدم بدون کلام و پشت سرم درو بستم. و از شدت هیجان همونجا پشت به در تکیه دادم و تو چشماش نگاه کردم. هر دو انگار توان حرکت نداشتیم. سعی کردم روی خودم مسلط شم. پس خودمو از تکیه گاه جدا کردمو آروم قدمی به طرفش برداشتم. اون هم سعی کرد به طرفم بیاد. احساس میکردم هیپنوتیزم شدمو بدونه اراده دارم میرم به طرفش. حالا با هم چند قدم بیشتر فاصله نداشتیم. نگاهش روی لبه ورم کرده ام بود. در یک آن چنان به طرف هم حمله کردیم که انگار بعد از سالها همو پیدا کرده بودیم. بدون کلمه ای تو آغوش هم فرو رفتیم. صورتشو روی شونه ام گذاشت و با تموم قدرتش خودشو به سینه ام فشرد. داشتم سرو گردنشو غرق بوسه میکردم. ساکت و سریع. بوی موهاش مستم کرده بود. هر دو سکوت میخواستیم. سکوت و سکوت.عطر تنش حرکت دستهاش روی کمر و پهلوهام و بغض گره خورده ی تو گلوش گویای همه ی حرفها گفتنی بود. دقایق میگذشت و فقط ساییدن تنهامون به هم و بوییدن بود و بوسه های من برموها و گونه هایش. از شرم جرات نگاه کردن به من رو نداشت. خسته نمیشدیم از اینهمه فشردن تن هم. هر چه بیشتر میگذشت تشنه تر و تشنه تر میشدیم. اما بلاخره باید یه جایی تموم میشد و بلاخره پرتو همونطور که تو آغوشم بود، منو عقب عقب به سمت در برد. بدون اینکه سرشو از توی سینه م بیرون بکشه درو باز کرد. آروم دستشو روی سینه م گذاشت و فقط گفت: برو طاقت ندارم. با تموم اشتیاقم ازش جدا شدم و از در خارج شدم..ادامه دارد..

بازی_قسمت چهاردهم

خب ماجرای آشنایی با شهره جالب بود برام. چون شهر خواسته و یا ناخواسته توی یه چیزایی در مورد شخصیت پرتو روشنم کرده بود. هر دو رو رسونده بودم به خونه هاشون و خودمم برگشتم خونه. واضح بود که اولین کار، نشستن پای صحبت پرتو برای داروک بود. پس سیستمو روشن میکنمو میرم روی خط. پرتو روی خط بود. به محض وارد شدنم به مسنجر پیام داد:
معلوم هست کجایی؟
-همین دورو برا !!
حالا یک ربع ساعته منتظرتم؟
-خب من از کجا بدونم؟ و در ضمن مگه من تعهد دادم؟ خب ؟ چه خبر؟
اگه برات مهم نیست چرا میپرسی؟
-مهم نیست. اما جالبه..بگید ببینم چیکار کردید؟
فکر کنم امشب خیلی بهم نزدیک شدیم. اما یه چیزیش آزارم میده..
-چی؟!!
از اون دسته آدماست که تا از یه زن خوشش میاد، هیچ احتیاطی نمیکنه. هر چی میخواد رک و مستقیم میگه. فکر اینو نمیکنه که ممکنه طرفشو ناراحت کنه.
-خب شما که اینو درک کردید پس دیگه ناراحت چی هستید؟ کسی باید این گله رو بکنه که درک نکرده.
اره حق با تو.. اما یه جورایی ازش میترسم..
-هه، چرا؟
نمیدونم ، این بی پرده بودنش میترسوندم..حس میکنم میخواد منو بگیره تو مشتش.
-دوستندارید؟
نمیدونم چی باید بگم. راستش من دختر راحتیم. بر خلاف خونواده ی مذهبیم، من خودمو جور دیگه بار آوردم و عادت کردم که زیر بار کسی نرم. اما شاید از مردی که خوشم بیاد خیلی چیزها رو قبول کنم. ولی تو مشت گرفتنو اسیر کردنو نه نمیتونم تحمل کنم.
-حالا شما از کجا اینقدر مطمئنید که اون چنین اخلاقی داره؟ شایدم برداشتتون اشتباه بوده.
شاید.. مطمئن نیستم. خب اینم گزارش امشبم...هههه . داروک جان، یه جورایی شدی نزدیکترین شخص به من، که همه چیمو براش میگم...
-خب شاید برای اینکه همو نمیشناسیم و شما به من اعتماد کردی..
درسته علت همینه..داستانو ادامه ندادی؟
-دارم مینویسم. تا چند ساعت دیگه میذارم توی سایت..
پس صبح که بیدار شدم میخونم. فعلا بای...
بدرود پرتو خانوم...

***************************************

خسته ام و دارم دور خودم تو خونه چرخ میزنم. دنبال یه بهونه میگردم تا خودمو سرگرم کنم. هنوز فاخته داره پشت پنجره اتاقم میخونه. چشمم به تارم میفته که به روی دیوار اتاقم آویزونه. میرم برش میدارمو میشینم لبه ی تختم. کوک نیست . پس کوکش میکنم،از اولین زخمه، انگار فاخته ی پشت پنجره جون تازه ایی میگیره و دلگیرترو بلند تر میخونه.
دارم توی مضرابها و زخمه ها غرق میشم.ساز داره چیزی بهم میگه که هنوز نمیتونم کامل درکش کنم. پنجه هام بدون اراده روی پردها سر میخوره و نتها رو تعیین میکنه. چیزی تو وجودم در حال جوشیدنه و داره از توس سینه ام بالا میاد تا خودشو به دهنو زبونم برسونه.سعی میکنم در برابرش مقاومت کنم، ولی این حس خیلی قویتره و بلاخره از سینه م عبور میکنه و دهانم رو به زور باز میکنه. صدام تو گوش خودم میپیچه...

گشته خزان نوبهار من،بهار من.
رفت و نیامد نگار من،نگار من.
سپری شد شب جدایی، به امیدی که تو بیایی.
آخر ای امید قلبم، با من از چه بی وفایی؟!

سرمو میذارم روی سازمو اشک از چشمام رون میشه. صدای آلارم وبکم خلوتمو بهم میزنه.
بازهم سکسیو جذاب و تقریبا نیمه برهنه نشسته روی همون مبل.
سلااااام داروک خان..
-چرا اون فیلم و عکسها رو درست کردی؟
کار من نیست. باورکن.
-اما تو میدونی کار کیه. مگه نه؟
آره میدونم.. ولی باور کن من اونقدر که تو فکر میکنی، آدم پستی نیستم. من فقط تورو میخوام ولی حاضر نیستم آبروت رو به خطر بندازم.
-همه چی تموم شد. عکسها و فیلم رسیده دست پرتو..
نه...جدی میگی؟!!
-آره، مگه شوخی دارم؟
پس کارتون تمومه..
-اگه نتونم بهش ثابت کنم که اینها ساختگیه، آره همه چی تمومه..
من میتونم کمکت کنم، اما یه شرط داره...
-چه شرطی؟
من آدرسمو میدم، تو هم میای خونه ی من و با هم معاشقه میکنیم. اونجور که من دلم میخواد. و بعدش من تضمین میکنم، که همه چی برگرده به روال عادی..و من دوباره پرتورو به تو بر میگردونم.
-من میدونم همه ی این نقشه ها کار توست. اما واقعا فکر میکنی یه سکس اینقدر ارزش داره که به خاطرش همه چیز زندگی دو نفر رو به خطر بندازی؟
ببین من این حرفا سرم نمیشه. بذار واقعیت رو بگم. من با کسی سر خوابیدن با تو شرط بستم و تا آخرش جلو میرم. آره.. عکسها و فیلم هم کار من بود. حالا هم اگه تن ندی شاید اتفاقات بدتر بیفته.
-مثلا چه اتفاقی؟
هه، حواست به پرتو باشه..ممکنه که مجبور بشم از اون به عنوان یه وسیله استفاده کنم.
-منظورت چیه؟
واضحه، دارم میگم اگه لازم باشه پرتو رو گروگان میگرم..
-دست بردار.. میخوای قضیه رو جنایی کنی؟ میدونی جرم آدم ربایی چیه؟
آقای داروک من شوخی نمیکنم.
-تو شهامت این کار رو نداری..من تمام وب هاتو ضبط کردم و تا چند دقیقه ی دیگه میدم به پلیس.
ها ها.. شوخی میکنی شهروز خان، آقای داروک...بهتر فکر پلیس بازی رو از کله ت دور کنی. اونقدر مدرک برعلیه ت دارم که به محض اینکه ماجرا رو به پلیس بکشونی همه رو و میکنم. من هنوز جرمی مرتکب نشدم. اما شما از نظر قانون جمهوری اسلامی یه خلافکار و مجرم محسوب میشی. میدونی که اگه همین حالا اراده کنم کارت تمومه. پس منطقی فکر کن و پای پلیس رو وسط نکش. راستی بذار یه چیز دیگه رو هم برات روشن کنم. همین حالا که دارم باهات حرف میزنم، آدمای من رفتند که عشقتو بیارند اینجا.. بای آقای داروک تا زمانیکه پرتوی خوشگلتو نشونت بدم.
قبل اینکه من چیزی بگم، وب قطع میشه..یعنی چی؟!! این زنیکه داره چیکار میکنه؟..پرتوی من..وااااای خدا چیکار باید بکنم؟..پرتو چه گناهی کرده؟!! با اون چیکار دارند؟ دارم دیوونه میشم..
زنگ میزنم به شهره.
جانم شهروز.
-شهره گوش بده پرتو تو خطره..
چی داری میگی ؟ منظورت چیه؟!
-شهره همون زنیکه که وب میفرسه، همین حالا بهم گفت قصد داره پرتو رو گروگان بگیره..
برای چی؟
-چه میدونم.. میگه من برای سکس با تو شرط بندی کردم و حالا که تن نمیدی پرتو رو گروگان میگیرم..
شهروز!! تازگیها مواد مصرف میکنی؟ خیلی توهمی شدی پسر!!!
-باور کن این موضوع شوخی نیست شهره..اون میخواد پرتو رو بدزده..
خوبه شهروز جان، به اندازه ی کافی خودتو مهم نشون دادی.. حالا دیگه دست بردار از این بازی جدید..
-وااااااااای خدا !! چرا نمیخوای حرفمو باور کنی؟ شهره به خدا همه ی این قضیه یه بازیه که نمیدونم کی داره ادارش میکنه..
هههههه. یعنی میخوای بگی بازی بازی اونهمه دخترو کشیدی زیر خودت؟ خوبه والا.. اگه جدی بخوای این کارو بکنی چیکار میکنی؟
-به جون پرتو من با کسی نخوابیدم.. باور کن. آخه چرا نمیخوایند تو و پرتو حرف منو باور کنید..
شهروز جان، همه ی شواهد نشون میده، که تو فقط داری دروغ میگی..مخصوصا اون عکسها... راستی دی وی دیه چی بود؟
حرصم میگیره و بدون وداع ارتباطو قطع میکنم. باید یه کاری بکنم، قبل اینکه پرتو گرفتار بشه.
زنگ میزم به نادیا..
سلام شهروز..
-نادیا باید ببینمت..
من خونه م میتونی بیای خونه.
-تا نیم ساعت دیگه اونجام..

******************************************

به علت شب بیداری و نوشتن قسمت جدید داستان صبح تا نزدیک ظهر خواب بودم، که با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم. با چشم بسته گوشی رو آن میکنمو میذارم روی گوشیم
بله؟
صدای پرتو تو گوشم میپیچه و باعٍث میشه خواب از سرم بپره..
هنوز خوابی آقای تنبل؟!
-سلام پرتو خانوم..
سلاااااااام آقا شهروز خواب آلود..یه خبرخوب دارم...
-خیر باشه؟
خب منو تو توی دادگاه شرکت نکردیم.. اما دادگاه هم فقط یه جریمه برای شرکت بریده و حکم داده در صورت تکرار مجمع شرکت رو پلمپ کنند.
-خب پس بخیر گذشته.
آره..و خوبیش اینکه شخصی برخورد نکردند..کی فرصت داری با هم باشیم؟
-چیه؟ به این زودی دلت برام تنگ شده؟! همین دیشب با من بودی؟
میخوای باز تیکه پرونی کنی؟
-میدونی وقتی میبینمت و یا این صدای خوشگلو گستاختو میشنوم دلم میخواد آزارت بدم..
اما این حس آزار دادن داره از توی من خارج میشه.. دلم نمیخواد دیگه باهات کل کل کنم..
-پرتو خانوم میشه منظورتو واضح بگی؟
نه، نمیشه..
-باشه..هر جور راحتی..کی وقتت آزاده؟
هر وقت خواب از سر حضرت عالی بپره..
-وقتی صداتو میشنوم دیگه خوابم نمیاد..
خوبه بلاخره یه حرف خوبم زدی!!
-کجاشو دیدی؟ اونقدر حرفای خوب بلدم، که اگه بگم ضعف میکنی.
ببینیمو تعریف کنیم..تا حالا که فقط سعی کردی تیکه بندازی!!
-اونکه شیرینیه رابطه ست. من یه دوش میگرم و بهت زنگ میزنم..
باشه منتظرم...
-بدرود.
بای
اما هیچ کدوم ارتباط رو قطه نکردیم.. صدای نفسهاشو میشنیدم..
-چرا قطع نمیکنی؟
اما جوابی نداد..هی دختر خانوم با شمام..اینبار قطع کرد..
بلافاصله گوشیم زنگ خورد. سعید بود..سلام سعید جان..
سلام شهروز..خوبی؟
-بد نیستم..
شهروز یه برنامه ی تور شمال با بچه های مجله برا چند روز تعطیلی در پیش گذاشتیم. تو هم میای؟
-برنامه چیه؟
چیز خاصی نیست. هر کس با ماشین خودش و هر کسی که خواست میاد ولی همه جا با همیم..
-هر کی رو خواستیم میتونیم با خودمون بیاریم؟
آره مشکلی نداره
-خوبه، خبرشو میدم..
منتظرم..بای
بدرود..ادامه دارد....

بازی_قسمت سیزدهم

هر سه در حال بالا رفتن از سربالایی پارک صفه بودیم.
خب، حالا تعریف رابطه شما دوتا چیه؟
پرتو نفس زنون ، منظورت چیه شهره؟
واضحه، میگم چه نوع رابطه ایی با هم برقرار کردید؟ میخوام ببینم اگه تو منظور خاصی نداری من دست بکار بشم.
دست به کار چی ..؟!
اهههه چقدر خنگی پرتو؟! میگم اگه نمیخوای با این آقا شهروز طرح دوستی بریزی همین حالا بهش پیشنهاد بدم. بعد به صورتم نگاه کردو یه چشمک زد.
-نه بابا من نمیتونم با ایشون کنار بیام.
پرتو:بچه پرو رو نگاش کن.هه، اینو من باید بگم.
شهره:خب رابطه اییکه از اولش با کل کل شروع بشه خدا رحم کنه به آخرش! شما به درد هم نمیخورید. شهروز شماره ی منو بزن توی گوشیت لازمت میشه.هههههه
پرتو با عصبانیت به شهره نگاه کرد.
شهره:چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ شتر سواری که دولا دولا نمیشه.
چرا اینجوری شدی تو شهره؟
چه جوری شدم؟ من مثه همیشه م. میدونیکه پسر ببینم حالم بد میشه. تو چرا اینجوری شدی؟
یادت رفته چند ساعت پیش داشتی بهم چی میگفتی؟
پرتو بهت زده و برافروخته، با چشمو ابرو داشت به شهر حالی میکرد، که ادامه نده.
شهره: اصلا به من چه؟ خودت میدونیو دوست پسرت...
شهره خفه شو. شهروز دوست پسرم نیست...
آره، هیچ کس دوست پسر تو نیست. بدبخت همه دارند فکر میکنند تو نارسایی جنسی داری، که با کسی رابطه برقرار نمیکنی.
شهره تورو خدا بسه... تو داری تو جلسه اول دیدن شهروز، حیثیت جفتمونو میبری دختر. آخه چقدر خری؟!
این آقا شهروزیکه من میبینم ظرفیتش خیلی بیشتر از این حرفاست. تو باید یه فکری برا خودت بکنی.
شهروز جان بذار روشنت کنم. تا یه وقت با سر نیفتی تو چاه. چون خبر اینو دارم که خواستگاری این عجوزه هم رفتی. اولا این خانوم یه احمق به تمام معناست، که فکر میکنه فقط خودش وسط پاش یه چیزی قایم کرده و نوبرشو آورده. پس اگه بتونی این حماقتشو ازش بگیری خودم برات یه کادوی حسابی میخرم.
شهههههرررره... این حرفا چیه داری میگی؟!!! خجالت بکش.
دوما..اگه موفق شدی به منم خبر بده تا منم یه فیضی ببرم. چند ساله که میخوام یه کارایی باش بکنم، اما اونقدر وحشیه، که بهیچ صراطی مستقیم نمیشه..
منکه از حرفای شهره و حرص خوردنای پرتو روده به دلم نمونده بود..
تمام طول مدتیکه با هم بودیم،شهره منو با مسخره بازیها و حرفای بی سرو ته اما درعین حال هوشیار کنندش خندوند...

************************************

اولین تصویر یه عکس بود. خداااای من. منو نادیا لخت توی بقل هم بودیم. لخت لخت. باور نکردنی بود. هردو برگشتیم تو صورت هم نگاه کردیم. نادیا تصویر رو نگهداشت تا بهتر بررسی کنیم. من نشسته بودم و نادیا پاهاشو باز کرده بود و تو آغوش من نشسته بود و واضح بود که کیرم تو کسشه. یکم خودمونو کشیدیم جلوتر، تا ببینیم چه تفاوتی ین اونا و خودمون میبینیم. ولی هیچ تفاوتی نداشتیم!! کاملا چهره و اندام خودم بود. نادیا با حیرت گفت:شهروز، پست فطرت، تو کی منو کردی؟! از لحن مسخره ش خندم گرفت.
تصویر بعدی، باز هم منو نادیا بودیم. اینبار نادیا به صورت چهار دستو پا بود و من پشتش ایستاده بود. نادیا گفت: آهان، من این پوزیشنو خیلی دوستدارم. شهروز کمرمو محکم بگیر نامرد..
نادیا تورو خدا مسخره بازی در نیار...دارم دیوونه میشم...
هههههه، دستش درد نکنه هر کی اینارو درست کرده...
-چی داری میگی؟ میدونی اگه اینا افتاده بود دست پرتو چه خاکی به سرم میشد؟
حالا که نیفتاده و من دارم حالشو میبرم...اما کار کی میتونه باشه؟! کاره کی میتونه باشه که هم عکسای تو رو داره هم منو!! و حالا این دوتا رو با هم میکس کرده و اون کیه که از رابطه ی دوستی منو تو خبر داره؟
-تو تاحالا با کسی بودی که ازت عکس بگیره؟
نه...مگه دیوونم تو این بازار گیج بذارم کسی ازم عکس بگیره؟ در ضمن مگه من با چند نفر بودم که یادم نیاد؟
وااااااااای نادیا دارم دیونه میشم.
چند تا عکس بعدی هم باز منو نادیا تو پوزیشنهای مختلف بودیم..
واااای شهروز یه جوری شدم. تو رو خدا بیا اینا رو واقعیش کنیم.
-خفه شو دیوونه. خدا میدونه کسیکه این کارو کرده چه نقشه هایی برامون کشیده. احمق فکرشو بکن یکی از این دی وی دیها رو بفرسه دفتر مجله.
واااااااای راست میگی شهروز. مثلا برسه دست بابام..چه خاکی بر سرم میشه...
بعد از اون چنتا عکس، حالا یه فیلم بود، که دیگه این یکی تا حد جنون منو عصبی کرد. باز هم منو نادیا. توی یه خونه که برام غریب بود و روی یه تخت داشتیم سکس میکردیم.
تصویر کاملا واضح بود. نادیا طاق بازخوابیده بود لخت مادر زاد . منو چهار دستو پا روی شکمش بودم و داشتم شکمشو میبوسیدمو میلیسیدم.
-قربونت برم نادی...چه قدر پوستت ترو تازست!!
دوستداری عزیزم؟
آره..
چشمای نادیا با دیدن این صحنه داشت از حدقه میزد بیرون..
شهروز؟
-هان؟
این منو تو اییم؟
-نمیدونم... به گمونم...
منو تو کی با هم بودی؟!
-منو تو با هم نبودیم. این فیلم ساخته گیه..
اما من دارم به خودمون شک میکنم...هیچ فرقی بین من و اون دختره ی توی فیلم نیست. حتی صدامون یکیه...
من نادیا رو بر میگردونم و دمرو میخوابونمشو سرمو میبرم بین باسناش...
آییییی بخور شهروز....
لحظاتی بعد نادیا طاق باز زیر تن منه و کیرمو داره میمکه..دیدن این صحنه ها داشت حشریم میکرد.
نادی؟
جوووووونم؟
دارم میکنمت.. ببین کیرم تا آخرش تو کسته..
آره قربونت برم... خوبه که داری میکنیم...بکن ... تا ته بکن....همشو میخوام..میییخواااام...
بلند میشم دی وی دو رو خاموش میکنمو از توی دستگاه بیرون میارم..
شهروز!! چرا خاموشش کردی؟!!! بذار ببینم..
-دیوونه شدی؟... این قلابیه..
میدونم قلابیه... اما باحاله..
-بسه دیگه.. من میخوام برم...
چرا میخوای بری عزیزم؟ من شام درست کردم..
-حالم خوب نیست نادیا..نیاز دارم تنها باشم. دی وی دی رو میذارم تو پاکت و سریع به طرف در حرکت میکنم.نادیا تا پشت در دنبالم میاد و با یه لحن ملتمسانه و حزن دار میگه: بمون عزیزم...بیا با هم شام بخوریم...کون لقه همه...اصلا منو تو با هم سکس کردیم.. تا چشمشون کور بشه..
از در میام بیرون و میگم فعلا بای...بات تماس میگیرم..
اهههههه...خب نرو دیگه..
بدونه توجه به حرفش ترکش میکنم..

**************************************

نیمه شبه و من لخت مادر زاد وسط حیاط چمباتمه زدم. هوا سرده و از سرما دارم میلرزم.. دندونهام داره بهم میخوره. بطرعرقم جلوی پاهامه. مستم. آسمون ابری.. ابر سیاه.. نور ماه داره سعی میکنه از ابرا عبور کنه، تا خودشو به زمین برسونه.. آسمون وهم انگیزه... ترس دارم و سردمه..به آسمون نگاه میکنم.. یباره همه جا برا یک لحظه مثه روز روشن میشه..نور برق، آسمونو روشن میکنه..اما من بیشتر میترسم.. حالا صدای رعد گوشمو پر میکنه و تو دلمو خالی.. اوهامی تو مغزمه..نمیفهمم چیه!! درکش نمیکنم.. بارون میگیره..آروم آروم.. قطره هاش داره میشینه روی پوست لخت تنم...سرمو بلند میکنم. دوباره آسمون روشن میشه و برق چشمامو میزنه..و باز صدای رعد ترسمو بیشتر میکنه..بارون تندتر میشه..و لرزیدن من بیشتر..دارم خیس میشم..یه باره در آسمون باز میشه و انگار هرچی آب تو دنیاست میریزه سرمن. اونقدر سردمه که سرمو میذارم رو زانوهامو میلرزم دندونام بهم میخوره...میخوام بلندشم، اما نمیتونم...یکیو پشت سرم حس میکنم.. اونقدر تاریکه که وقتی سر بر میگردونم نمیتونم ببینمش..از پشت بغلم میکنه.. ترسم بیشتر میشه.. من تنهام.. خیلی تنها..منو میچسبونه به سینه ش. اما تنش مثه یه قالب یخه!! دستشو میکشه رو سینه م.. چندشم میشه.. بعد میبره پایین طرف کیرم..آروم دست میکشه روش.. تحریک میشم. آروم آروم لمسش میکنه...دارم راست میکنم..حرکت دستش تند تر میشه..بر میگردم که به صورتش نگاه کنم..وحشت میکنم.. صورتی وجود نداره..فقط یه صفحه ی گردو سفیده..به دستش نگاه میکنم.. دستش خوشگله.. اما چرا صورت نداره؟!! از همه ی تنم داره آب بارون میریز!! موهام خیسه خیسه و داره شر شر میریزه.. از وحشت میخوام خودمو از تو بغلش بیرون بکشم..اما انگار فلج شدم.. ترس و شهوت داره تو دلم بیداد میکنه..حرکت دست تندتر و تندتر میشه...حس خالی شدن دارم...تخمامو مشت میکنه..دردو لذت با هم ترکیب میشه..اما میترسم.. بازم فشار میده..میخوام از درد بنالم، اما صدام در نمیاد..بازم نور برق همه جا رو روشن میکنه.. و باز اون تخمامو فشار میده، اینبار محکمتر.. و من درد میکشم.. صدای رعد گوش خراشه...و باز کیرمو میگیره و لمس میکنه..دردم کم میشه و جاش باز حس لذت آمیخته با ترس میشینه..بارونم میاد..تند تند.. و من دارم خالی میشم..خالی میشم از ترس از شهوت از لذت و ازدرد... فریاد میکشم صدام تو خونه میپیچه...پررررررتووووووووو....
با صدای فریاد خودم از خواب میپرم. روی زمین افتادم..عکس پرتو هم توی دستمه.. صبح شده...فاخته پشت پنجره داره میخونه..دلگیرو حزن آلود..ادامه دارد...

بازی_قسمت دوازدهم

وقتی پرتو کنارم جا گرفت از بوی عطر تنش گیج شدم. قلبم بی تابانه داشت میطپید. یه مانتوی مشکی اندامی تنش بود، با یه شال هم رنگش. پانسمان زخم سرشو زیر یه تل پهن سفید رنگ پنهون کرده بود.
سلام.
-سلام. خوبید؟
خیلی بهترم.
-عالیه. خب کجا بریم؟
اگه ممکنه بریم دنبال شهره، اونم با خودمون همراهش کنیم.
یه جورایی بهم برخورد. یعنی چی؟! من اومدم، که با خودش تنها باشم. حالا یه کاره میگه بریم دنبال شهره. اما چاره ایی هم نداشتم. آدرسشو پرسیدم و به سمت خونه ش حرکت کردم.
شهره نزدیکترین دوستمه. خیلی دوستشدارم.
-بله بله ، همون شب تصادف متوجه ی این موضوع شدم.
هههههه. من باید بابت برخوردش از شما عذر خواهی کنم. خودش بهم گفت که چه رفتاری باهاتون داشته. حقیقتش اون ازم خواسته که بریم دنبالش. شاید میخواد از دلتون در بیاره.
-نه بابا مهم نیست. شاید هر کی دیگه م بود و فکر میکرد عامل تصادف من بودم، همین رفتارو میکرد.
دختر خوبیه. خیلی مهربونه . ولی یه وقتایی زیادی احساساتی میشه. و این تنها مشکلیه که داره. تنها زندگی میکنه . خونوادش توی موشک بارون جنگ کشته شدند. وقتی این اتفاق میفته اون فقط یکسالش بوده و بر حسب اتفاق، تنها کسی از خونوادشه که زیر آوار زنده میمونه. تا بیست سالگی، یعنی حدود دوسال پیش با عموش زندگی میکرد. ولی چون ارث زیادی بهش رسیده بود و ذاتا دختر استقلال طلبیه، با تموم مخالفتهای عموش، از اونها جدا شد و برای خودش یه زندگی جدا درست کرد. یه دختر پسر بازه و اهل هیچ تعهدی نیست. امیدوارم با این اخلاقش مشکل پیدا نکنید.
-خب فکرنمیکنم به من ربطی داشته باشه که اون چه جور تفکری داره.
من از این نظر گفتم، که بلاخره نزدیکترین دوست منه و شاید شما از این ارتباط خوشتون نیاد.
-دوباره دارید سعی میکنید، که خودتون رو یه جوری بهم قالب کنید؟ هههه، منکه اون روز بهتون گفتم قضیه ی خواستگاری سوری بود.
خیلی پر رویی!! هر چی سعی میکنم احترامتو نگهدارم و رومون تو روی هم باز نشه، اما انگار کوتاه اومدن جلوی تو، فقط حماقته؟!
-خب جدی میگم. آخه به من چه ربطی داره، که شما با کی رابطه داری و اون چه شخصیتی داره. مگه من ازتون خواستم زنم بشید، که دارید ازم میخواین در مورد شهره حساسیت نشون ندم؟
هههه، انگار یادت رفت چند شب پیش توی خونه مون مثه موش نشسته بودی. با اون کت و شلوار و کروات مسخره ات. حالم داشت از اون تیپت بهم میخورد. وقتی اونجوری حالتو گرفتمو رفتم تو اتاقم، تا دوساعت بعد داشتم به ریخت آویزونت میخندیدم. بد جور جو گیر شده بودی. فکر میکردی با اون کت و شلوار حتما شبیه تام کروز شدی؟ ههههه
برگشتم به صورتش که تو تاریکی خیلی محو دیده میشد نگاه کردم و گفتم: دختره ی گستاخ. از این حرفات پشیمون میشی.
ههههه، فقط همینو داری بگی؟! یالا از حیثیتت دفاع کن. خب دیگه، چی داری بگی جز تهدید؟
-خیلی طول نمیکشه که بابت همه چی ازم عذر میخوای. قهقه ی بلندی سر داد و گفت: مگه تو خواب ببینی من بابت چیزی ازت عذر بخوام. اونقدرچشمات داد میزنه مشتاق منی، که هیچ چیزو نمیتونی ازم پنهون کنی. راستی فکر کنم نویسنده ها هنر پیشه های خوبی نباشند. چون به هیچ وجه نمیتونی کششت به منو ازم مخفی کنی.ههههههه
اونقدرلجم گرفته بود، که دلم میخواست بهش بگم، میدونم تو کله ی کوچولوش چی میگذره و بهش بگم همه ی حرفهایی که به داروک زدی رو من میدونم. میخواستم بگم روز اولی که منو توی دفترش دیده، اونقدر خودشو باخته که میره میخوابه. اما نباید احساساتی میشدم . چون این تنها برگ برنده ایی بود، که در برابر این دختر جسور داشتم.
چیه؟ زبونت بند اومد؟ یالا پس به زبون درازیت ادامه بده کوچولو. فکر کردی چون جونمو نجات دادی، در برابر تیکه پرونیات ساکت میمونم؟
-بذار حالا که اینقدر پر رویی یه حقیقتی رو بهت بگم. شما دخترا هرچقدرم که جسورو ببر باشید و هرچقدر که بلند پرواز باشید، اما آخرش ما پسرا با یه تیر میزنیم میندازیمتون تو رختخوابمون.
هههههه. جمع نبند پسره ی بی حیا. کسی نتونسته و نمیتونه منو بکشه تو رختخوابش.
-خیلی هم مطمئن نباش. هنوز کسش به تورت نخورده. درسته که خیلی چموشی اما بعضی ها هستند که میدونند باید چه جوری رامت کنند.
هههههه، حتما یکی از اون بعضیها خودتو میدونی؟ اینو بهت قول میدم که تورو خیلی ریزتر از این حرفها میبینم، که بتونی همچین هنری داشته باشی.
-این کل کل کردنت با من آخرش کار دستت میده.
ببینیمو تعریف کنیم. اما اونقدر جسارت تو وجودت نمیبینم که بتونی غرورمو بشکونی.
آیییی... نگهدار همینجاست خونه ش.

پرتو خودش کلید خونه ی شهره رو داشت. درو باز کرد و وارد شدیم. گفتم ناراحت نشه منو بدون خبر داری میبری خونه اش؟
نه نگران نباش.
وقتی وارد حیاط شدیم، پرتو ایستادو نگاهی به ساختمون انداخت و گفت: باید یه خبرایی باشه. بذار ببینم. و بعد به طرف حیاط خلوت که سمت راست ساختمون بود آروم و بی صدا حرکت کرد. من ایستاده بودمو نگاهش میکردم. با خودم فکر میکردم، چه خبری میتونه باشه که اون اینقدر کنجکاو و بی صدا داره میره طرف حیاط خلوت؟! بعد پشت یه پنجره متوقف شد وآروم سرک کشید.
اونقدر حس فضولیم گل کرد، که منم رفتم به طرفش . چنان مجذوب اتاق شده بود، که متوجه ی حضور من پشت سرش نشد. منم به دنبال مسیرنگاهش توی اتاقو نگاه کرد.
واااای خدا چی میدیدم؟! شهره لخت به صورت دمرو رو تختخواب خوابیده بود و یه پسر هم روی کمرش بود.هر دو لخت بودند و در حال سکس. پسره اندام درشتی داشت و پوستش بی اندازه سفید بود. حتی از شهره هم سفید تر. کمرشو بالا می آورد و یه کیر گنده رو از درون شهره بیرون میکشید و یکم مکث میکرد و سپس با تموم قدر دوباره به درون شهره هول میداد و صدای برخورد شکم و رونهاش با کون تپل شهره واضحو بلند شنیده میشد. و وقتی دوباره پسر حرکتشو تکرار میکرد و کمرشو بالا میکشید، شهره کونشو یکم از روی بالشی که زیر شکمش بود بلند میکرد و سعی میکرد اونو مستقیم تو مسیر کیر پسره قرار بده و باز پسره با یکم تامل و با تموم قدرت خودشو به روی کون اون میکوبید.
وااااای احسان چقدر کلفته کیرت!!! داری جرم میدی. خورد کردی کمرمو..وااای کسم..
منو پرتو چنان مجذوب این صحنه شده بودیم، که به کلی همدیگه رو فراموش کردیم.
لحظاتی بعد حرکت پسره روی کمر شهره سریعتر شد و شهر هم کم کم شروع به جیغ زدن کرد.
-بکن منو....واااای خدا کسم....آخیش...
-شهره جونم داری چیکار میکی ؟
دارم ..به تو کسسس میدم...خوبه؟ خوشت میاد؟
آره....چقدر تنگه عزیزم...چقدر داغه...
بکنش... جرش بده...هاااای...دوستدارم بهت کس بدم ...بکنم.. بکنم... محکمتر..
دیگه آخراش بود و اون پسره داشت تمام قدرت و سرعتشو بکار میبرد.آیییی...یواش وحشی...آییی بچه کونی جرم دادی...بکن بکننننننش... و لحظاتی بعد هر دو شروع کردند به داد و فریاد و بلاخره آروم گرفتند.
نگاه کردم دیدم کیرم تا آخرین حد قد کشیده. اما یه حس بدی بهم دست داده بود. از اینکه دزدکی سکس کسیو دید زده بودم، حس انزجار داشتم.
وقتی پرتو برگشت و منو پشت سر خودش دید، شوکه شدو از شرم چهره ش برافروخته شد.
لبخند زهرآلودی زدمو گفتم: خجالت نمیکشی دزدکی سکس دوستتو دید میزنی؟ بدونه اینکه کلمه ایی حرف بزنه از جلو چشمام دور شد. و به طرف در ساختمون رفت. دنبالش رفتمو پشت سرش وارد ساختمون شدم گفتم: دیدی؟ اینم سزای دختره پرو. یه بار ایستاد و برگشت مستقیم تو چشمام نگاه کرد. به قدری چهرش جدی شده بود، که برا یه لحظه تو دلم خالی شد.
دیگه دوست ندارم در مورد این مساله ی رختخواب چیزی بشنوم.میدونم خیلی وقیح و بی حیایی. از اون چشمای وحشیت پیداست. اما لزومی نداره بی شرمیتو به رخ من بکشی..من مثه تو نیستم. شما مردا فکر میکنید، سکس نقطه ی ضعف، برای خورد کردن شخصیت زنهاست. حالم از اون تفکراتتون که بوی گند میده بهم میخوره. سعی نکن تو هم نشون بدی که مثه باقیه ی همجنسهات فکر میکنی. توی ماشین به اندازه ی کافی مرد بودنتو به رخم کشیدی. دیگه بسه...
دلم براش پر کشید. از اینهمه جدی بودنش حس حقارت بهم دست داد. میخواستم بگیرمو بچسبونمش به سینه م. از اونهمه گستاخی خودم بدم اومد. واااای خدا این چه حسی من دارم به این دختر؟!
پرتو به طرف اتاقی که شهره و اون پسره توش بودند رفت. در باز بود. با کمی فاصله از اتاق، شهره رو صدا زد. شهر جواب داد، جونم عزیزم؟ کی اومدی خوشگلم؟ حالا میام بشین تا من لباسمو بپوشمو بیام.
پرتو دوباره برگشت سمت من.
چرا ایستادی؟ بشین..
دیگه تو لحن حرف زدنش او رودبایستی نبود. انگار ظرف همون چند دقیقه که از خونشون تا اینجا اومده بودیم، تصمیم گرفته بود با من راحت حرف بزنه. سعی میکرد به چشمام نگاه نکنه. هنوز از دیدن سکس شهره خجالت زده بود. خودشم اومد و روبه روم نشست. دلم نمیخواست ازش چشم بردارم.


************************************

حالا که فهمیدم پرتوی من با کسی رابطه نداره. تصمیم میگیرم برم خونه ی شهره و باش صحبت کنم. نگاه میکنم روی ساعت. حدود هشت شبه. سریع از خونه خارج میشم و میشینم پشت رل و به طرف خونه ی شهره حرکت میکنم.
شهره درو باز میکنه و خودش به استقبالم میاد. توی حیاط بهم میرسیم. میاد جلو باهام دست میده و صورتمو میبوسه.
چطوری داداشی؟
-خوب نیستم شهره جون. چرا پرتو داره اینجوری میکنه؟
بیا بریم تو..
دستمو میگیره و به دنبال خودش میکشه.
باور کن این چند روز من دائم دارم بهش میگم، یه فرصت دیگه بهت بده. اما میشناسیش که یک دنده و سرتقه.
-چی میگی شهره؟! فرصت چی؟ به خدا من گناهی نکردم.
شهروز دست بردار... از روز اولی که اون نامه ها توی لباست پیدا شد، من توی جریانم.
حتی چند بار موقعه ی صجبت با اون زنیکه منم پیش پرتو بودم. اون زنه آمار دقیقه اون کسیایی که باشو رابطه داری رو داد. و ما این مدت تحقیق کردیم. و به اضافه یه چیزایی هست که من نشون پرتو ندادم. اما به خودت نشون میدم. تا بفهمی که حداقل سر منو نمیتونی شیره بمالی. اما میدونی که من آدم بازیم. با سکس مشکل ندارم. و برا همین نمیخوام که پرتو بیشتر از این بدونه. چون اون داغون میشه. در همین حد که فهمیده با یکی دیگه رابطه داری روحیه ی خودشو باخته. وای به اونوقت که اون چیزاییکه من دارمو ببینه.
همینجور که روی صندلی توی آشپزخونه نشسته بودم و شهره در حال درست کردن شربت بود، هاج و واج به دهن شهره خیره شده بودم.یعنی چی؟! منظورش چیه؟ مگه چه چیزی وجود داره که نه من میدونم و نه پرتو باید بدونه!
شهره میشه منظورتو واضحتر بگی؟ پارچ شربتو با یه لیوان میذاره جلوی من یکم تو چهرم زل میزنه و با افسوس سرشو به چپ و راست حرکت میده آهی میکشه و از آشپزخونه خارج میشه. بعد چند لحظه بر میگرده و یه پاکت پستی رو میده دستمو میگه. این بسته به آدرس خونه ی من پست شده. درست ساعت دو بعد از ظهر امروز به دستم رسیده. هر کی فرستاده فکر اینو کرده که اگه به آدرس خونه ی شما بفرسه، ممکنه به دست پرتو نرسه. برا همین فرستاده برای من، چون مطمئن بوده که میدمش به پرتو.
در پاکت باز بود. دست بردم توش و محتویاتش که چند تا عکس و یه دی وی دی بود رو بیرون کشیدم.
عکسها رو نگاه کردم. دود از کله م بلند شد. من بودم...آره خودم بودم... توی یه جمع سکس گروهی. باور نکردنی بود!!! داشتم با یه زن سکس میکردم. نه خدایا.. با دوتا زن.. چی میبینم توی هر عکس زنها عوض میشدند. حدود ده دوازده تا عکس بود که من توی اونها با چهارتا از زنها در حال سکس بودم. هیچ تفاوتی بین اندام و قیافه ی شخص توی عکس و خودم پیدا نمیکردم. حیرون و بهت زده عکسهارو نگاه میکردم در عرض چند دقیقه صدبار زیرو روشون کردم..نگاه کردم به صورت شهره. اونطرف میز رو به روم نشسته بود و رفتار منو زیر ذره بین نگاهش گذاشته بود.
-باور کن شهره.. من نمیدونم چه اتفاقی داره میفته!
خودت میدونی که من تورو چقدر دوستدارم و چقدر برات ارزش قائلم. همیشه توی این دو سه سال به چشم یه حامیو یه برادر بهت نگاه میکردم... والحق که تو هم برام چیزی کم نذاشتی. اما داداشی، همه چی واضحه.. مثه روز..من دی وی دی رو ندیدم. چون مطمئنا اونم در رابطه با سکسهای تو هست و من نمیخواستم بیشتر از این تن لختتو ببینم . چون پردها بینمون دریده میشه. اما خودت برو ببینو قضاوت کن...
-باور کن شهره اینها همش ساختگیه. به جون پرتو قسم میخورم..
با افسوس سرشو زیر مسندازه و میگه: منم همین فکرو میکردم. و برا همین عصر بردم پیشه دو تا متخصص و هر دو گفتند واقعیه.. شهروز بسه دیگه. منکه گفتم به پرتو نمیگم.
نمیدونم باید چیکار کنم. حتی نمیدونم از دست شهره باید عصبانی بشم یا نه!! ادامه میده.
به هرحال من خودم پیگیره این موضوع بودم.اما اگه بازم شک داری میتونیم با هم بریم پیش متخصص و بهشون نشون بدیم. در حضور خودت..
-حتما اینکارو میکنیم.. تو اولین فرصت... حالا پرتو کجاست؟
نگران نباش ، با عموش رفته یه چند روز شمال..
وایییییی ... خدا دارم دیوونه میشم... آخه این زنیکه دنبال چیه که داره با زندگی من اینجوری بازی میکنه؟ با حالی آشفته از شهره جدا میشمو یه راست میرم طرف تریای جاوید.. نیاز دارم خودمو یکم از توی معرکه بکشم بیرون..
توی تریا نشسته م، که جاوید صدام میزنه و میگه تلفن میخوادت. تعجب میکنم. کی میتونه باشه.
بله؟ بفرمایین.
صدای نادیا به گوشم میرسه. سلام عزیزم..
-سلام نادیا...
برای احتیاط روی گوشی خودت زنگ نزدم. چه خبر؟
-هیچی بابا ... اوضاع خیلی وخیمه..
چرا؟...مگه چی شده؟
وقتی همو دیدیم بهت میگم...
خب بیا اینجا خونه ی من...
-مزاحمت نمیشن نادیا...
چرا تعارف الکی میکنی؟ بیا منم تنهام.. و حوصله م سر رفته..
-باشه، شام میگیرمو میام..
لازم نکرده آقای لوتی.. شام درست کردم..
-پس یکم اینجا از خودم پذیرایی میکنمو میام..
میخوای مشروب بخوری؟
-آره خیلی نیاز دارم... حالم خیلی بده..
دیوونه اینجوری فقط خودتو داغون میکنی..
-بیخیال نادیا.. تا نیم ساعت دیگه راه میفتمو میام..
اوکی منتظرتم دیر نکنی..بای
بدرود.
وقتی وارد خونه ی نادیا میشم تقریبا مستم. با هم دست میدیمو میرم میشینم روی مبل.
خب چی شده؟
-اوضاع بدتر شده...
مگه چه اتفاق افتاده؟
منم ماجرا رو براش تعریف میکنمو عکسها رو بهش نشون میدم. عکسها رو که میبینه حیرت میکنه. بعد یدفعه شروع به خندیدن میکنه و میگه: پست فطرت راه میفتی اینطرف و انطرف همه رو میکنی؟! اونوقت منه ببدبخت که سه سال منتظر یبار بات بودنمو میذاری تو خماری؟ تو دیگه چه جنده ایی هستی؟ههههههه
-نادیا سر به سرم نذار.. حوصله ندارم..تازه هنوز دی وی دیو ندیدم..
به سرعت میپره پاکتو از دست من میگیره و دی وی دی رو از توش در میاره و میره طرف سیستم پخش زیر تلویزیون و دی ود دی رو رونش میزاره و بازش میکنه..
با اولین تصویر هر دومون از تعجب برمیگردیمو بهم نگاه میکنیم..ادامه دارد....

بازی_قسمت یازدهم

حدود ظهر بود، که گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد. نگاه کردم، دیدم نادیاست. پاشدم و از اتاق خارج شدم، که مادرمو سیمین متوجه ی حرفامون نشند.
-سلام.
سلام شهروز. کجایی؟
-خونه بابا..تو کجایی؟
میتونی بیای بیرون؟
-آره کجا، بیام؟
بیا تریای جاوید. من میرم اونجا..
-باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام..
بای.
-بدرود.
با مادرمو سیمین وداع کردم. جای خالی بابا بغضمو سنگینتر کرد.
کجا داری میری مادر؟ من برات نهار درست کردم..
-کاردارم، اگه تونستم برمیگردم..
پرتو رو هم با خودت بیار..
چیزی نداشتم بگم. خبر نداشتند که چه اتفاقی افتاده. گفتم: باشه اگه شد میایم. و از خونه زدم بیرون.
وقتی وارد تریا میشم، نادیا منتظرمه.میشینم روبه روش.
سلام.
-سلام. چه خبر؟
شهروز قضیه ی پرتوخیلی پیچیده ست..
-یعنی چی؟
یعنی اینکه نمیشه به این زودی فهمید که با اون شخص رابطه داره یا نه.
-آخه چرا؟
یهو پقی میزنه زیر خنده و میگه.. میخواستم سر به سرت بذارم اما دلم نیومد. تو واقعا نفهمیدی اون مرد که باهاشه کیه؟
-نه کیه؟
راستی که چقدر خری!! من متعجبم تو چطور داری زندگی نامه مینویسی با اینهمه خنگیت!
-نادیا اذیت نکن، کی بود اون مرده؟
بابا اون عموشه خنگ خدا. همون که فرانسه زندگی میکنه. مگه تو عکسشوندیده بودی؟
اینقدر خوشحالم که نمیدونم باید چیکار کنم. میگم: تو مطمئنی نادیا؟
آره، رفتم پیش شهره.
-وااااااااااای به شهره گفتی با من ارتباط داری؟
مگه دیوونه شدی احمق؟ معلومه که همچین کاری نکردم.
-پس چطوری این موضوع رو فهمیدی؟
هه هه. خب شهره آرایشگره. منم رفتم پیشش. ببین ابروهامو تمیز کردم.هر چند که تو اصلا انگار منو نمیینی و فقط عشق این دختره ی سرتق کورت کرده. نتونستم با شهره در مورد پرتو حرف بزنم. آخه چی میگفتم فقط امیدوار بودم که پرتو رو اونجا ببینم که نبودش. ولی از خوش شانسیه تو و بد شانسیه من، وقتی میخواستم از خونه بیام بیرون. پرتو و عموش وارد شدند. عموشم تا منو دید، آب از لب و لنچه ش راه افتاد.نمیدونم چی به پرتو گفت، که پرتو نذاشت من از خونه بیام بیرون و اصرار اصرار که بیا با هم یه قهوه بخوریم. بلاخره پرتو بعد از مدتها منو دیده بود و اونم دلش میخواست یکم با هم باشیم. آخرین بار یادت هست که پرتو رو توی تور شمال دیدمش. یادم نمیره که چقدر حسودی کردم.
-گمشو نادیا، چرا چرتو پرت میگی. تو اصلا روحیه ی حسودی نداری.خب ادامه بده؟
هیچی دیگه منم دعوت پرتو رو قبول کردمو نشستیم به قهوه خوردن و از خاطرات اون سفر شمال تعریف کردن. عموی خوش تیپ پرتو هم که یه لحظه ازم غافل نمیشد.
-هه هه. خب میخواستی تورش کنی..
من از مردیکه هنوز نرسیده نگاهش وسط پای آدم باشه متنفرم..
-اووووه. اونوقت زنی که از راه نرسیده نگاهش وسط پای آدم باشه چی؟
لبخندی میزنه و دستشو میذاره زیر چونه ی گردشو میگه: اگه منظورت خودتی؟ که باید بگم تو تازه از راه نرسیدی. دیگه حالا شناختمون داره سه ساله میشه.
-خواهش میکنم نادیا جو زده نشو..
گمشو، تو خیلی بی احساسی..
از جام بلند میشم دستشو میگیرم و میبوسم و میگم تو پیک خوش خبر من بودی امروز.
میخنده و میگه حالا کجا میخوای بری به این زودی؟
-میرم که تیشه رو بزنم به ریشه. باید این زنیکه رو گیرش بیارم.
پس منو تو جریان قرار بده.
-حتما بانوی محترم..
وقتی میخوام از تریا خارجشم جاوید وارد میشه.
به به آقای سیاه مست!! نمیدونستم از این غلطها هم بلدی! معلوم نیست دیشب چه مرگت بود؟
با هم روبوسی کردیم. منو ببخش جاوید. دیشب حالم خوب نبود.
من متعجبم که تو تا حالا با خودت اینجوری نکرده بودی! بعد با شیطنت ادامه داد: راستی دیشب با خانوم فرخی خوش گذشت؟
خفه شو جاوید. خانوم فرخی فقط دوست منه، همین.
اووووه ، چقدرم بهش بر خورد!! ببخشید آقای نویسنده...
-من باید برم. شاید شب اومد اینجا فعلا بای.
بای!!!
از در تریا که خارج میشم اونقدر خوشحالم که روی پنچه های پام راه میرم.دارم با خودم فکر میکنم که هر چه زودتر باید این ماجرا تموم بشه و پرتو برگرده پیشم. دارم از دوریش بیماری روحی میگیرم.

***********************************

سه شب بعد از تصادف وقتی رفتم روی خط اینترنت تا ادامه ی داستان رو بذارم توی سایت پرتو هم آن شد و پیام داد.
سلام.
-درود.
خوبی داروک جان؟
-ممنونم.شما چطوری؟ خبری ازتون نبود؟
چی بگم والا.. راستش تصادف کرده بودم.
-واقعا؟!
بله..
-خب؟
هیچی شانس آوردم که زنده موندم. اگه همون پسره که بهت گفتم نبودش، بنده ریق رحمتو سر کشیده بودم.
-جدی؟ جالبه! برام تعریف کنید ببینم چی شده؟
اون روز که مجبور شدم بهش زنگ بزنمو ازش عذرخواهی کنم. اونم اومد توی مهمونی. یه سری اتفاقهای مسخره افتاد، که مهم نیست. اما موقع برگشتن یه کامیون باهام برخود کرد. و دیگه چیزی یادم نمیاد تا بعد از جراحی، که فهمیدم اون به سرعت منو رسونده بیمارستان و گرنه بر اثر خونریزی الان در خدمت شما نبودم.
-هه هه ، یه جورایی ماجراتون داره هندی بازی میشه. خب حالا حالتون چطوره. چقدر آسیب دیدید؟
چیز زیادی نیست، فقط سرم شکافته شده بود که، بخیر گذشت. اما جلوی موهای نازمو تراشیدند به اندازه ی چهار انگشت.
-مهم نیست دوباره در میاد همین که سالمید کافیه.
یه سوال دارم ازت.
-بپرسید؟
چطوری خودمو بهش نزدیک کنم؟
-یعنی چی؟ مگه نزدیک نشدی؟
تا یه حدودی. اما دلم میخواد بیشتر باهاش باشم.اونم اینقدر قد و کله خره که هیچ خطی نمیده. الان سه روز تو خونه هستم فقط زنگ میزنه حالمو میپرسه . تازه اونم خیلی خشک و جدی. من میخوام روابطمو باش خودمونی کنم ، اما اون یا نمیفهمه یا نمیخواد که بهم نزدیک بشه.
-خب، اینجور مواقع من فکر میکنم اون شخص هنوز نتونسته بفهمه که نظر طرفش چیه. منظورم اینکه که طرف شما شاید هنوز باور نکرده، که شما بهش گرایش دارید.
من باید چیکار کنم؟
به نظر من شما باش تماس بگیر و مثلا سر رفتن حوصلتون رو بهونه کنید. اگه آدم تیزی باشه خودش پیشنهاد میکنه که بیاد دنبالتون تا با هم برید بیرون. البته اگه تیز باشه. خب همین بیرون رفتن آغاز نزدیکی بیشتره.
اووووه! راست میگی داروک. امان از تجربه!!
همین حالا بهش زنگ میزنم ببینم چی میشه. فعلا بای.
-بدرود.
گوشیمو گرفتم دستمو منتظر شدم. اما از اینهمه بدجنسی خودم عذاب وجدان داشتم. چند لحظه ی بعد گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد.
-سلام خانم بنکدار.
سلام شهروز خان.
-امشب چطورید؟ بهترید؟
از نظر جسمی خیلی خوبم. اما حوصلم خیلی سر رفته.
یکم مکث کردم، که وانمود کنم دارم فکر میکنم و بعد با منو من گفتم:میخوایند بیام با هم یکم بیریم بیرون.
با اینکه خوشحالی رو میشد تو لحن صداش خوند، اما گفت: نمیخوام مزاحمتون بشم.
-باشه هر جور راحتید. پس استراحت کنید. پرتو به ناچار مجبور شد که باهام وداع کنه. و بلا فاصله اومد روی نت.
واااای داروک دوباره گند زدم.
-چرا؟
نمیدونم چرا هر وقت باش حرف میزنم میخوام حرصش بدم. اما همش اون پیش دستی میکنه.
-ای بابا مگه چی شده؟
اونم مکالمه اش با داروک رو برام گفت.
-خب بازم مقصر خودتونید. اون بدبخت که گفته بیام دنبالتون. خودتون خرابش کردید.
خیلی اخلاقش مسخره ست. اصلا تعارف معارف سرش نمیشه!! حالا چیکار کنم؟
به نظر من بهش زنگ بزنید و بگید، اگه دعوتت رو رد کردم، به خاطر نگرانی پدر و مادرم بود. اما حالا راضیشون کردم که از خونه بیام بیرون.
وای داروک تو نابغه ایی. حالا زنگش میزنم.
چند لحظه ی بعد دوباره گوشیم زنگ خورد.
جانم خانوم بنکدار؟
ببخشید آقا شهروز، اگه اونوقت دعوتتون رو رد کردم، به خاطر نگرانی پدر و مادرم بود. اما حالا راضیشون کردم که از خونه بیام بیرون. اگه هنوزهمون پیشنهادتون سرجاشه خوشحال میشم.
یکم فکر کردم و گفتم: تا چند دقیقه دگه باتون تماس میگیرم و خبرشو بهتون میدم. چون وقتی پیشنهادمو رد کردید یه قرار دیگه گذاشتم.
حس کردم پرتو اونور خط داره از عصبانیت میترکه. اما گفت: باشه من منتظرتون میمونم. صداش بغض داشت. فعلا بای.
بدرود. خنده ام گرفت دقیقا جملاتی که خودم بهش دیکته کرده بودم رو گفت.
دوباره اومد روی نت.
دارم از عصبانیت منفجر میشم.
-هه هه، دیگه چرا؟
این مرتیکه ی خودخواه اونقدر مودبانه به آدم توهین میکنه، که میخوام خفه اش کنم.
-چرا مگه چی گفت؟
میگه چون پیشنهادمو رد کردید من یه قرار دیگه گذاشتم. انگار این قضیه براش یه شگرده که بتونه منو به زانو در بیاره.
-نگران نباشید. اون بهتون حتما زنگ میزنه.
تو از کجا میدونی؟ شایدم نزنه. شایدم واقعا با یکی دیگه قرار گذاشته.
-هه هه نه، من مردا رو بهتر از شما میشناسم و مخصوصا اونهایی که مینویسند رو. حتما بهتون زنگ میزنه و میگه بریم بیرون. هنوز جمله م تموم نشده بود که گفت:داروک زنگ زد!! تو نابغه ایی . خوب فکر آدما رو میخونی!!
آره جون عمه م خیلی باهوشم هه هه .من درحالیکه داشتم باهاش حرف میزدم شمارشو گرفته بودم.
سلام خانوم بنکدار..
سلام.
میتونید آماده بشید تا بیام دنبالتون؟
اینبار دیگه تعارف نکرد و سریع جواب داد. بله بله..خیلی حوصلم سر رفته.
-خب تا یک ربع دیگه میرسم پشت در خونتون.
لطف کنید تا رسیدید یه تک زنگ بهم بزنید.
-حتما . فعلا بدرود.
بای.

****************************************

سیستمو روشن میکنم و آن میشم. لحظاتی بعد همون خانوم هم میاد روی نتو وب میفرسه.
سلام، آقای داررروک. چه خبر؟
دارم نگاهش میکنم که با همون لباس مشکی صبح روی همون مبل نشسته. سکسیو جذاب.
-خبری نیست. جز اینکه تو موفق شدی پرتو رو از زندگی من بیرون کنی. اما یه جورایی هم ازت ممنونم. چون مثه اینکه اون لحظه شماری میکرده، که یه بهونه از من گیر بیاره و بره برای همیشه.
هههه. اسبو زنو شمشیر وفادار که دید؟ اما حداقلش اینکه من به تو رک و واضح میگم چی میخوام. عشقو بهونه نمیکنم، تا بکشمت تو رختخواب. یه راست میرم سر اصل مطلب و تا زمانیکه برام جذابیت داری باهات میمونم. و بعش اگه کس دیگه رو پیدا کردم که برا جذابتر از تو بود میرم با اون. ولی فریبت نمیدم. تو هم باید اینو بفهمی که دنیا فقط مکانیه برای خوش بودن نه وابسطه گی.
-شاید حق با تو باشه. چون راستش منم از روز اول که تو رو دیدم، یه جورایی هر روز بیشتر تحت تاثیرت قرار میگیرم. میدونی از دیروز که فهمیدم پرتو با کس دیگه میپره، با خودم فکر میکنم، انگار زیادم بد نشد. قهقهه ایی سر میده و میگه: پس اینبار بشینو منو نگاه کن و از جاش بلند میشه و شروع میکنه لخت شدن و میگه:هر چی میخوای بگو تا نشونت بدم.
-ترجیح میدم خودت سخاوتت رو نشون بدی.
وقتی بندهای اون پیراهن رو از روی شونه هاش رد میکنه و لباسش میفته روی زمین، با یه ست مشکی اندامش یه جورایی تو دلمو خالی میکنه. کم نظیر و زیباست! بعد میره طرف یه پخش صوت که روی میز کنار تلوزیون قرار داره، تا موسیقی بذاره. موقعه ی راه رفتن با اون کفشهای پاشنه بلندش اونقدر اندامش پر انرژی و پر تحرکه که ناخودآگاه دارم براش راست میکنم. از این حالت خودم عذاب وجدان دارم. اما بلاخره باید متقائدش کنم که به این هوس بازی تن داده م، تا بتونم خودمو بهش نزدیک کنم. صدای موسیقی راک فضای خونه ی اون و منو پر میکنه و اون شروع میکنه به رقصیدن. رقصیدنش هم زیبا و شهوت ناکه. چند دقیقه ایی به رقصیدن ادامه میده و بعد سوتینش رو باز میکنه. اون سینه های گردو درشتش میفته بیرون . بعد آروم میاد طرف وب کمو میگه: ببین نوک سینه هامو. از رنگش خوشت میاد. آب دهنم خشک شده و راست کردم. با خودم میگم: خدا بخیر بگذرونه، اگه من با این وحشی تنها بشم، چطوری میتونم خودمو کنترول کنم؟
خب فکر کنم برا این لحظه تا همین قدر کافی باشه.
-نه، ادامه بده میخوام بیشتر ببینمت. بلند میخنده و میگه:اوووه چه آتیشش یباره تند شده!!
نه آقای داروک پله پله میریم جلو. برای این ساعت کافیه.فعلا بای و وب رو میبنده
کلافه میشم. یعنی چی؟! چرا پس اینجوری کرد؟!...ادامه دارد

بازی_قسمت دهم

حدود ساعت دو صبح پرتو رو از اتاق عمل آوردند بیرون. پدر و مادرش سریع خودشون رو رسوندند به دکتر.
نگران نباشید. به خیر گذشت. خیلی خونریزی داشته، اما به موقع رسونده بودنش بیمارستان. شاید اگه دیرتر میرسید بر اثر خونریزی جونشو میباخت. اما حالا خدا رو شکر همه چی مرتبه. تا چند روز دیگه حالش کاملا خوب میشه.
خیالم راحت شد. از جام بلند شدم تا برم خونه. صدای پدر پرتو بلند شد. صبر کن پسرم. و بعد خودشو رسوند به من.
منو ببخش. اشتباه قضاوت کردم. اما هنوز تو این فکرم که چطور تو رسیدی سر تصادف.
-من از عصر به خاطر یه مساله ی کاری با ایشون بودم.و وقتی داشتیم از مجمع بر میگشتیم من پشت سرشون بودم. فقط همین.
به هر حال ما رو ببخش.
-مهم نیست اشتباه پیش میاد. من صبح بر میگردم که بهشون سر بزنم. فعلا خدا نگهدار.
خداحافظ پسرم.

***********************************

نادیا: چی شده شهروز؟ چرا اینقدر مستی؟
جاوید نگاهی به نادیا میکنه و میگه:خانوم فرخی شما مگه شهروز رو میشناسید؟
بله، ایشون با مجله پدرم کار میکنند.
یه قلوپ از عرقمو میخورم ومیگم:حالم بده نادیا خیلی حالم بده.
جاوید: من تا حالا اینو اینجوری ندیده بودم. از بچه گی با هم بزرگ شدیم. اما تا حالا ندیده بودم تا این اندازه مست باشه.
باید ببرمش یه جا استراحت کنه. بعد بطر عرقو از دستم به زورمیگیره و میده به جاوید.زیر بازومو میگیره و میگه: پاشو پسر خوب، باید بریم. جاوید هم زیر اون یکی بازومو میگیره و هر دو کمک میکنند تا من روی پاهام بایستم. مطیع و سر به راهم و لحظاتی بعد منو روی صندلی عقب ماشین نادیا جا میدند.
وقتی به خودم میام نادیا داره منو از ماشین پیاده میکنه و بعد با تکیه به اون رفتیم طرف آسانسور.
روی تخت نادیا دراز کشیده مو و اون داره کفشها و لباسامو از تنم در میاوره. دلم میخواد بگیرمش تو بغلمو تا اونجا که میتونم گریه کنم. اما با تموم مستیم غرورم اجازه نمیده که خودمو جلوش بشکنم. وقتی اون تمام لباسهامو به جز شورتم در میاره یه ملحفه میکشه رو تنمو میشینه کنارم. دستشو میکنه لای موهامو و آروم نوازشم میکنه.
چی شده پسر کوچولوی من؟ چرا اینجوری کردی با خودت؟ با پرتو مشکل پیدا کردی؟
-آره ترکم کرده. با یه نفر دیگه دیدمش. باورت میشه نادیا؟ من پرتو رو با یه مرد دیگه دیدم.
مطمئنی اشتباه نمیکنی؟ پرتو آدم اینجوری نیست! من فکر میکنم اشتباه میکنی.
-خودم دیدمش . با چشمای خودم.اونقدر حالم بد شد که استفراغ کردم کف خیابون. میخوام عرق بخورم. بطریمو بده.
نه عزیز دلم، عرق مشکلی رو حل نمیکنه.
-نمیتونم باور کنم که پرتو این کارو با من کرده. تا همین چند شب پیش داشت تو بغلم گریه میکرد و میگفت که عاشقمه!! چی شد که یباره عاشقی از یادش رفت؟!!
ببین شهروز، همینطوریکه نمیشه پرتو این کارو بکنه! باید یه پیش زمینه ایی باشه.
شروع کردم دست و پاشکسته با اون حال خرابم قضیه ی پیش اومده رو براش تعریف کردن.
اووهوووم. پس پرتو داره انتقام گناه نکرده ی تو رو میگیره. ولی خیلی عجله کرده. اینش عجیبه!! زیاد نگران نباش، اگه اون واقعا با کس دیگه داره میپره، که لیاقتش همونه و جای نگرانی نداره که تو بخوای با خودت اینجوری کنی. اما اگه تو اشتباه کرده باشی، من کمکت میکنم تا حقیقتو بفهمی.
دستشو گرفتمو بوسیدم. تو خیلی مهربونی.
نه من اونقدرا که فکر میکنی آدم خوبی نیستم، اما برای عشق ارزش قائلم و در ضمن یادت باشه که دوستتدارم. از جا بلند میشه و از اتاق میره بیرون و حدود یک ربع بعد برمیگرده با یه سینی پر از غذا و دوباره میشینه کنارم.
از کی غذا نخوردی؟
-چهار روزه که چیزی نخوردم، فقط امروز صبحونه خوردم، که همه رو برگردوندم.
خب، پس باید به حرف مامان نادیا گوش بدی و غذا بخوری.
به هر ضرب و زوری بود یکم غذا میخورم و بعدش یه دونه قرص آرام بخش بهم میده و میگه: بخورشو راحت بخواب امشبو تا فردا ببینیم باید چیکار کنیم.
صبح که تو تخت نادیا چشمامو باز میکنم، اولش گیج میشم. برای چند لحظه متوجه نمیشم کجا هستم. سرم درد میکنه و تو معده م آشوبه. حال تهو دارم. نادیا رو میبینم که لخت مادر زاد و با تنی خیس از حمام اتاقش بیرن میاد. تازه اونوقت متوجه میشم که کجا هستم. وقتی میبینه من بیدارم، دستشو میگیره جلوی کسش و با دست دیگش سینه هاشو میپوشونه. نگاهمو میدزدم.همونطور که به طرف هوله اش که رو تخت کنار من افتاده حرکت میکنه، میخنده و میگه:چقدر تو خری؟! هر کی دیگه بود، یه لحظه ی دیدن منو از دست نمیداد!
هوله ی لباسیو تنش میکنه و خودشو میکشه روی تخت کنار من. آب موهای خیسش میریزه رو تنم. بوی صابون و شامپو تو مشامم میپیچه. صورتشو جلو میاره و گونه م رو میبوسه.
پسرکوچولوی من چقدرغمگینه!! پاشو عزیزم برو دوش بگیر،تا یکم سرحال بشی. دستشو میاره زیره ملحفه و میکشه روی سینه م. از تماس دست مرطوبشه با سینه ام دلم قیلی ویلی میره. تو دلم میلرزه. نمیدونم این چه حسیه که حتی میتونه منو که اونجورعاشقه پرتو هستمو تحت تاثیر قرار بده! نادیا به لمس تنم ادامه میده و حس های خفته م داره بیدار میشه. حس میکنم آلتم داره بلند میشه. اما نمیخوام و یا نمیتونم که با اون مخالفت کنم. انگار تو دلم یه چیزی هست که میخواد انتقامم رو از پرتو بگیره. نادیا یکم بیشتر خودشو بهم نزدیک میکنه و تقریبا اندامشو میچسبونه به من و سرخیسشو میذاره روی سینه م ملحفه و سینه م خیس خیس میشه. بهش سخت نمیگیرم. اما آروم زم زمه میکنم. میدونی که من هنوز متعهدم.
آره میدونم و نمیخوام حرمت شکنی کنم، فقط چند لحظه بذار کنارت باشم تا یکم آروم بگیرم. دیشب چشم روی هم نگذاشتم. تو منو دیوونه میکنی. دست خودم نیست. از اون شب دوسال پیش که با هم اون برخورد را داشتیم تا حالا دو تا مرد تو زندگیم اومدند و رفتند. اما همیشه فکرم پیشه تو بوده. آرزومه که فقط برا یکبارم که شده مال من باشی. ولی مطمئن باش تا تکلیفت روشن نشه محاله خودم اجازه بدم که با هم باشیم.
-با هم بودن چیه؟ سکس؟
تو چه تعریفی ازش داری؟
من فکر میکنم سکس به خودی خود هیچ لذتی نداره. مثه اینکه آدم پسمونده ی غذای کسیو رو به اجبار و از روی گرسنگی بخوره. اما من پسمونده خوری نمیکنم. گرسنگی بیشتر برام لذت داره تا ... میپره وسط حرفمو میگه:اونقدر خودخواهی که به راحتی و با ادب بهم توهین میکنی. من پسمونده ی کسی نیستم. من یه دختر سی ساله ام که خیلی از مردها آرزوی یه شب با من بودنو دارند. اما منم برا خودم قوانینی دارم. میفهمم که منظورت از پسمونده خوری سکس بدونه عشقه. اما اینو بدون که من از تو سکس نمیخوام. من معاشقه میخوام. دوستدارم وقتی با تو باشم که با تموم وجودت راضی باشی، نه اینکه فکرت پیشه کس دیگه باشه. میخوام وقتی بات بخوابم، که اگه عاشقم نباشی حداقل فکرت با من باشه. اونوقت من می عشقمت.
-هههه. به ادبیات فارسی یه کلمه اضافه کردی! می عشقمت دیگه چیه؟
سرشو از روی سینه م بلند میکنه و مستقیم توی چشمام نگاه میکنه. لبخند تلخی میزنه و میگه:بلاخره یه روزی می عشقمت تا بدونی یعنی چی...
شونه هاشو میگیرمو از روی سینه ام بلندش میکنم و میگم:پاشو دختر شیطون نشو برو تو جلدم...منم آدمم یه باره دیدی یه خبطی ازم سر میزنه، که فقط اوضاعمو بیریختر میکنه. آهی میکشه و ازم جدا میشه.
زیر دوش دارم به پرتو فکر میکنم و اینکه باید مطمئن بشم که آیا واقعا با اون مرد رابطه داره یا من اشتباه میکنم.
وقتی از حمام بیرون میام نادیای مهربون، بساط صبحونه رو آماده کرده. یکم حالم بهتره و سر دردم کمتر شده. نادیا میگه: من باید بیام خونه ت و اون زنیکه رو از نزدیک ببینم.
-ولی نمیشه که تو این وضعیت بیای خونه ی من. میدونی ممکنه من زیر نظر پرتو باشم. به اندازه ی کافی کج اندیشی کرده.کافیه که تو رو هم با من ببینه، دیگه پازلش تکمیل میشه. خب پس بیا با سیستم من آن بشو چه فرقی میکنه اینجا یا خونه ی خودت؟
یکم فکر میکنم. به این نتیجه میرسم که من وبمو میبندم و نادیا میتونه اونو ببینه.
وقتی آن میشم چند لحظه بیشتر طول نمیکشه که چراغ اون هم روشن میشه و وبش رو میفرسه، بازش میکنم. بازم نشسته روی همون مبل با یه پیراهن مشکی و کوتاه . تا تصویرش میاد نادیا یه سوت بلند میکشه و میگه :اوه اوه . این جنده رو ببین چه شقه اییه.
از لحن مضک و مردونش خندم میگیره.
آقای داروک بذار ببینمت، از پریروز تا حالا ندیدمت. دلم برات تنگ شده.
نادیا میگه بهش وب بده بذار باهات حرف بزنه ببینم چی میگه و خودش از کنارم بلند میشه از جلوی وبکم دور میشه.
وقتی بهش وب میدم . میخنده و میگه:مهربون شدی عزیزم؟!
-میتونی بهم بگی دقیقا چی میخوای؟
آره ساده س . بیخیال پرتو بشو و با من راه بیا. میخوام از من بنویسی. میخوام مال من باشی. نمیگم عاشقم باش، چون میدونم که عاشق شدن به این راحتی نیست. اونم با وجود رغیبی مثه پرتو. اما با من باش تا بهت بفهمونم فقط پرتو نیست، که میتونه بهت لذت زندگی بده.
-حالا که پرتو منو ترک کرده و اینجور که معلومه با یه نفر دیگه ریخته رو هم.
نهههههه!! جدی میگی؟ به این زودی؟
آره دیروز با یه نفر دیگه دیدمش.
انگار خونه ی خودت نیستی؟
-نه خونه ی یکی از دوستامم رفته برام دارو بخره. دیشب خیلی حالم بد بود.
باور نمیکنم که به این زودی اون دختره تو رو فراموش کرده. اما اینجوری میفهمم که اونقدرها هم من آدم بدی نیستم. فکر نمیکنی من بهت یه جورایی کمک کردم که شخصیت پرتو برات رو بشه؟
-شاید حق با تو باشه...مثه اینکه دوستم اومد. نمیتونم بیشتر از این رو خط باشم. تو اولین فرصت میام روی خط..
اوکی. منتظرتم آقای دارررروک.
وب رو میبندم. نادیا همونجور که بهم زل زده داره فکر میکنه. میگم: خب نظرت چیه؟
دارم فکر میکنم، که چرا اینقدر متعجب شد از اینکه شنید پرتو با کس دیگه رابطه داره! چرا بیشتر از اونکه خوشحال بشه تعجب کرد؟
-منظورت چیه؟
منظورم اینکه من فکر میکنم، این زنیکه هدفش نابود کردنه پرتو، نه بدست آوردن تو..
نادیا تو فکر میکنی من باور کردم، که این جنده خانوم داره برا بدست آوردن من تلاش میکنه؟ نه بابا واضحه که دنبال یه هدف دیگه است. اما حالا اون چیه من نمیدونم!
مساله خیلی پیچیده ست. نیاز به تفکر داره. اما اول از همه باید بفهمیم که پرتو واقعا با کسی رابطه داره یا نه. چون به نظر من اگه در عرض این چند روز با کسی رابطه پیدا کرده باشه دیگه ارزش هیچ فعالیتی رو نداره و تو هم باید ازش دل بکنی.
بغض گلومو میگیره. نادیا دعا کن که اینجوری نباشه. چون داغون میشم.
هههه، از چه کسی میخواد دعا کنه. پسر جون من اگه بخوام دعا کنم، قائدش اینه که دعا کنم که پرتو با کس دیگه باشه . شاید اینجوری منم به یه نوایی برسم.
-من میدونم تو اینقدر سنگ دل نیستی که راضی باشی عشقمو از دست بدم.
میاد جلوی پام میایسته، صورتمو بین دستاش میگیره و میگه:دوستتدارم شهروز و برا همین که دوستت دارم هر کاری میکنم، تا مانع از دست رفتن پرتو بشم. اما خودمونیما، این زنیکه ی جنده خیلی تیکه ی نابیه. شیرو به زانو در میاره....

از خونه که خارج میشیم، نادیا وظیفه ی تحقیق درمورد پرتو رو به عهده میگیره و من میرم طرف خونه ی بابا، تا یه سری به مادرم و سیمین بزنم. ادامه دارد.

*****************************************

وقتی رسیدم خونه همه خواب بودند. آروم و بیصدا رفتم تو اتاقم و سیستمو روشن کردمو وارد سایت شدم. یه عالمه پست جدید وجود داشت. اما از روی عادت چشمم دنبال پست پرتو میگرده. ولی چیزی وجود نداشت بغضی که از زمان تصادف تو گلوم بود تشدید شد . خیلی از خواننده های داستان، اعتراض کرده بودند، که چرا قسمت جدید رو نمیذارم. چیزی ننوشته بودم که بذارم تو سایت. برا همین از همه عذر خواهی کردمو گفتم، که گرفتار یه مشکل شدم و شاید تا چند روز نتونم چیزی بنویسم. و بعد از سایت خارج شدم و عکس پرتو رو باز کردم. رفتم روتختم دراز کشیدمو تو چهرش زل زدم. تا خواب منو در ربود..

با اولین اشعه های خورشید و از روی دلواپسی از خواب میپرم. وقتی کاملا بیدارشدم یادم میاد داشتم خواب میدیدم. اما چی بود؟ یکم به مغزم فشار میارم. یادم میاد که توی یه مکان شلوغ در هم بر هم مثه یه بازار بودم. اما بی اندازه شلوغ بود. لابه لای این شلوغی چشمم به پرتو افتاد که داشت از یه پرنده فروش یه پرنده ی عجیب و غریب میخرید. تا منو دید، خندید و گفت:سلااااااااام آقای داروک!!! چشماش برق میزد. دستشو بلند کرد و دست منو گرقت و کشید کنار خودش.
ببین این پرنده چقدر عجیب و خوشگله. میخوام بخرم ببرم آزادش کنم. این نباید تو دست آدمها اسیر باشه. بعد یادم اومد که کنار یه رودخونه ایستاده بودیم و پرنده تو دست پرتو بود. بهم نگاه کرد و گفت:حالا آزاد میشه. بذار ببینم با آزادی چیکار میکنه و پرنده رو رها کرد. پرند چند تا بال زد و افتاد توی رودخونه. آه از سینه پرتو بیرون دوید. اما چند لحظه ی بعد پرنده یباره خودشو به زیر آب کشید و از نظر ناپدید شد.
این پرنده آبی بود؟!
-نمیدونم.
برگشت و باهام سینه به سینه شد و آروم خودشو توبغلم جا داد. وگفت: با من میمونی؟
-منو دوستداری؟
آره، خیلی..
-منم دوستتدارم.
سرشو بالا آورد و آروم لبهامو روی هم لغزید..دیگه بیشتر از این چیزی یادم نیومد.
وقتی وارد اتاق پرتو تو بیمارستان شدم. دیدمش رنگ روش پریده . اما به هوشه . جلوی موهاشو تراشیده بودند. وقتی منو دید خندید و یه دستشو گذاشت روی جای تراشیده گی موهاش. پدر و مادرش هم حضور داشتند. دست دیگشو که سرم بهش وصل بود رو به طرفم دراز کرد و دستمو گرفت. و گفت:ببین با موهای خوشگلم چیکار کردند. روی زخمشو بسته بودند. حس کردم خیلی بیشتر از اونیکه فکر میکنم بهم نزدیکه . انگار که چند ساله منو میشناسه. دستمو گرفته بود و با انگشتاش پوستشو لمس میکرد. به پدر و مادرش عرض ادب کردم. ولی به خوبی میشد نارضایتی رو از نوع رفتار پرتو تو چهرشون دید.
چقدر دیر اومدی پیشم؟!
از این حرفش بیشتر تعجب کردم. خندیدمو گفتم:تازه ساعت ششو نیمه صبحه. وآروم دستمو از دستش بیرون کشیدم. ادامه دارد...

بازی_قسمت نهم

تصمیم رو گرفتم، میخوام روند ارتباطم رو با این زنیکه عوض کنم. شاید بتونم مکانشوپیدا کنم و این بوته ی خارو از ریشه بکنم. تنها راه برگردوندن پرتو همینه. باید اول مدارکی داشته باشم، که بتونم اگه پرتو رو پیدا کردم، بهش ثابت کنم، که من تو این قضیه هیچ تقصیری ندارم. برا همین با این حال نزارم سیستمو روشن میکنم و آن میشم.و منتظر میمونم. باید خودمو از این رخوت بیرون بکشم. هیچ وقت فکرشو هم نمیکردم، که یه روزی پرتو بتونه ترکم کنه. اما حالا که این اتفاق افتاده، انگار خیلی خودمو باختم. باید از این حالت بیرون بیام . اولین کاری که میکنم، دوتا بطرعرقی که تو خونه دارمو میبرم و توی توالت خالی میکنم. بعد میرم طرف یخچال و توش دنبال خوراکی میگردم. بساط صبحونه رو آماده میکنمو. دارم به خودم میگم. آخه اینجوری کاری از پیش نمیبری. سه روز گذشته رو مثه آدمهای الکی فقط تو مستی گذروندی. بعد از سه روز انگار یه شعله ی امید توی وجودم روشن شده بود. دیگه این حالتو نمیخواستم. برا همین یه صبحونه ی مفصل خوردم. احساس میکردم معدم به آرامش رسید. صبحونه که تموم میشه شروع میکنم، ریختو پاشهای این چند روزو جمع جور کردن. با خودم دارم فکر میکنم، وقتی پرتو برگرده، نباید خونه بهم ریخته باشه. همیشه پرتو از شلخته گی من توعذابه و حالا که نیستش، حس میکنم که قدرشو بیشتر میدونم. در حین کار کردن، یه دفعه یه جرقه توی ذهنم زده میشه.وااااااای خدا، من چقدر خرم! چطور به ذهنم نرسیده بود، که ممکنه پرتو رفته باشه سراغ شهره. آره درسته، مطمئنم که رفته پیشه اون. دست از کار کردن میکشم. اینقدر ذوق زده میشم که لباس میپوشمو به سرعت از خونه میزنم بیرون.

*****************************

همه مون رو مثه گله ی گوسفند سوار چهارتا اتوبوس کردند. خانومها توی دوتا و آقایون هم توی دوتای دیگه از اتوبوسها. سعید عصبانی گفت: کیر تو این شانس، نگاه کن تو رو خدا! حالا نگرانم که مشکل کاری برامون درست کنند و دستمونو از این یه لقمه نون خوردن هم بکنند.چیزی نداشتم که بگم. فقط داشتم لحظه به لحظشو توی ذهنم میسپردم تا بعد بنویسمش.

حدود ساعت ده شب همه افراد مجمع رو توی محوطه ی قرار گاه بی سیم جمع کردند و اعلام کردند. که با ضمانت چند نفز معتبر آزاد هستید و میتونید برید ، اما صبح شنبه همه باید اینجا حاضر باشید. چون باید فرستاده بشید دادگاه.

پرتو خودشو رسوند به من و گفت: واقعا عذر میخوام. تو اولین جلسه که شرکت کردید این اتفاق افتاد. خندیدمو گفتم:این حتما از قدمه منه. منکه گفتم نیاز نیست که بیام.
ابن چه حرفیه که میزنید؟! خب برنامتون چیه؟
-هیچی، برگردم برم باغو ماشینمو بردارم.
منم باید بیام، چون ماشین منم اونجاست.
با سعید وداع کردم و با پرتو از قرارگاه خارج شدیم و یه تاکسی دربست گرفتمو به طرف باغ حرکت کردیم.
چطوری میتونم نوشته هاتونو بخونم؟
-هههه، زحمت بکشید هر هفته مجله رو بخرید و بخونید.
نمیشه برا من پارتی بازی کنید و خودتون بهم بدید؟
-چرا نمیشه! ایمیلتون رو بدید، تا براتو ارسال کنم. از کیفش کاغذ و قلم بیرون کشید و ایمیلشو برام نوشت. دقیقا همون ایمیلی که با آیدیش آن میشد(رودابه)
هر دو روی صندلی عقب نشسته بودیم ودقایقی میشد که هر دو ساکت بودیم. چیزی نمیتونستیم بهم بگیم.البته معلومه که با هم حرف داشتیم.اما غرور اجازه نمیداد که هر دمون پیش قدم بشیم. پرتو نگاهشو به بیرون از ماشین تو بیابون گم کرده بود. ومن داشتم لحظه به لحظه ی این کنار هم بودنو حظ میبردم. راننده مثه اینکه از این سکوت سنگین به تنگ اومده باشه.پخش ماشینشو روشن کرد. یه صدای آسمونی گوشمونو پر کرد.
دل از دستم رفته برون زان دم که تو را دیدم.
عشقت دارد رنگ جنون زان دم که تورا دیدم
شعله به جان گران زده ام، قید و خود و دگران زده ام.
زان دم که تو را دیدم.

ناخوآگاه هر دومون برگشتیم تو صورت هم نگاه کردیم. پرتو از شرم برافروخته شد. لحظات سنگینی بود، ولی بلاخره رسیدیم باغ و از اون حالو هوا بیرون اومدیم. با هم دیگه وداع کردیم و هر کس پشت رل ماشین خودش قرار گرفت. صبر کردم تا اون جلوتر از من حرکت کنه. همینطور که تو بزرگراه در حال رانندگی بودم، داشتم به اون فکر میکردم.چه اتفاقی داره تو زندگی من میفته؟! چرا تا این اندازه این دختر میتونه منو تحت تاثیر خودش بذاره. مگه چه فرقی با دخترای دیگه که توی زندگیم بودند داره؟ غرق این افکار بودم که چیزیکه دیدم شوکم کرد. وقتی پرتو داشت از یه کامیون سبقت میگرفت کامیون یهو انحراف به چپ پیدا کرد و در عرض یکی دو ثانیه ماشین پرتو رو به گاردهای بزرگراه زد. صدای وحشنتاکی بلند شد و بعد از اون نیمه ماشین به زیر چرخهای عقب کامیون رفت و از زیرش بیرون اومد و یباره از کف جاده بلند شد و روی پهلو غلتید. حالا نوبت من بود که با ماشینش برخورد کنم. ترمز دستی و ترمز پا رو باهم کشیدم و گرفتم. ماشینم چرخی زد و کشیده شد سمت راست بزرگراه هر لحظه انتظار اینو میکشیدم که ماشین منم از کف جاده بلند بشه روی هوا. اما مثه اینکه شانس یارم بود. وقتی کاملا متوقف شدم نگاه کردم دیدم ماشین پرتو هنوز داره به طرف جلو حرکت میکنه. سپس با یه ماشین دیگه برخورد کرد و با یه ضربه ی سنگین به روی سقف افتاد. حس کردم نفس کشیدن برام سخت شده.پرتوی من چه بلایی داره سرش میاد؟! هیچ کاری نمیتونستم بکنم جز اینکه نظاره گر این فاجعه باشم. حس آدمی رو داشتم، که در حال کابوس دیدنه. باورش برام سخت بود. بلاخره بعد این اتفاق ماشین اون کناره جاده درست در امتداد مسیر من از حرکت متوقف شد. از ماشین به سرعت پیاده شدم و به طرفش دویدم. از پنجره دیدمش که سروته بود وصورتش غرق خون. در های ماشین قفل شده بود. برگشتم طرف ماشینم و آچار چرخ رو برداشتم وشیشه ی عقب سمت خود پرتو رو شکستم و دست بردم قفلو باز کردمو کمربند رو از کمرش باز کردم. اونقدر حالم بد بود، که بی اختیار از چشمام اشک راه اقتاد. آروم کشیدمش بیرون خوابوندمش کف جاده شالش و قسمتی از یقه ی مانتوش پر از خون بود و خودش بیهوش. جستجو کردم ببینم محل خونریزی کجاست. بالای پیشونیش زیر موهاش شکافته شده بود. و خون در حال غل زدن. نبضشو گرفتم. گوشها و دماغشو نگاه کردم ببینم خونریزی مغزی نکرده باشه. اما علائمشو ندیدم. دست بردم زیر تن ظریفش و روی دستام بلندش کردم و سریع برگشتم طرف ماشین و خوابوندمش رو صندلی عقب. چند تا ماشین دیگه هم نگهداشته بودند و همه اطراف ما جمع بودند. کامیون کمی جلوتر نگهداشته و راننده اش خودشو به ما رسونده بود و اونقدر از این اتفاق حال خودش بد بود، که روی خاکی کنار جاده دراز کشیده بود و دستشو روی قلبش گذاشته بود.

توی بیمارستان روی صندلی پشت اتاق عمل نشسته بودمو داشتم فکر میکردم که این دیگه چه فاجعه ایی بود؟! که دیدم پدر و مادر پرتو همراه با یه دختر تقربا هم سن و سال پرتو وارد سالن انتظار شدند. سراسیمه و آشفته حال.هر سه اشکریزان و محزون. وقتی با من روبه رو شدند، از دیدن من تقریبا شوکه شدند. پدرش اومد طرف من و با عصبانیت فریاد زد: چه مشکلی برای دخترم درست کردی مرتیکه؟ هنوز جمله ش تموم نشده بود ، که اون دختر کیفش رو بلند کرد وبا تمام قدرت زد تو سر من و شروع کرد جیغ زدن و فحش دادن.
مرتیکه عوضی چیکار کردی باهاش؟! میکشمت کثافت.
اونقدر شوکه و حیرون شده بودم، که حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم و اون دختره هم مرتب با کیفش داشت بنده رو نوازش میکرد. با صدای جیغ یکی از پرستارها برای چند لحظه جو آروم شد.

معلوم هست چیکار میکنید؟ اینجا بیمارستانه! خانوم خودتو کنترول کن. این آقا مقصر نیست
ایشون لطف کرده، مجروحو رسونده بیمارستان. خجالت داره که ندونسته دارید یه همچین رفتاری میکنید. نفس راحتی کشیدم و از اونها خودمو دور کردم و رفتم روی یه صندلی نشستم. اونقدر نگران پرتو بودم، که این اتفاقات اصلا برام مهم نبود. دقایقی بعد همون دختره اومد جلو و با شرمندگی گفت: فقط میتونم بگم عذر میخوام. حالم دست خودم نبود.
از چشمه ی چشماش اشک در حال جوشیدن بود. در لابه لای گریه ش ادامه داد.
من شهره دوست پرتو هستم. نزدیکترین دوستش. ببخشید فکر کردم که شما باش برخورد داشتید. اختیارمو از دست دادم و باز به گریه کردن ادامه داد. برام جالب بود که توی اون وضعیت چرا شهره فکر میکرد، که من پرتو رو میشناسم چون وقتی داشت میگفت من دوست اونم جوری حرف زد، مثه اینکه من اونو میشناسم. البته پدر و مادر پرتو منو کاملا شناختند. اما شهره از کجا منو میشناخت برام عجیب بود.

************************************
جلوی خونه ی شهره ایستادمو، نگاه میکنم. روی ساعتم حدود یازده صبحه. دارم با خودم فکر میکنم، که چطوری موضوع رو با شهره در میون بذارم، تا اگه خبری از پرتو داره دریغ نکنه. یباره در خونه ی شهره باز میشه و از چیزی که میبینم حیرت میکنم . پرتو با یه مرد غریبه از خونه ی شهره خارج شد. خندان و فارق از من. حس کردم تمام بدنم کرخت شده. توانی تو خودم برای حتی پیاده شدن از ماشین نمیدیدم. سرم به دوران افتاده بود. گیج منگم. با خودم فکر میکنم. به همین زودی منو از یاد برد؟! کسیکه تا چند شب پیش میگفت من همه ی زندگیشم..اونقدر این ضربه برام عمیقه، که حس میکنم معدم میخواد بیاد توی دهنم. در ماشینو باز میکنم و با حمله ی برق آسای معدم، به کف خیابون استفراغ میکنم. چند بار. خارو ذلیل. درمانده و خود باخته. اونقدر حالم بده که حتی نمی فهمم پرتو و اون مرد کجا رفتند.
دوباره خودمو تو خیابون خاقانی میبینم، پشت در خونه ی (آردواس) چهار لیتر عرق کشمش دو آتیشه ازش میخرم و برمیگردم طرف خونه.
بطر عرق توی دستم و دارم همه ی عکسها و نشونه های پرتو رو جمع میکنم و میریزم توی یه کارتون. اشک از چشمام رونه. دست خودم نیست. حالم خیلی بده. دلم میخواد پیش یکی باشم که یکم دلداریم بده. اما پیش کی میتونم حرف یزنم ؟ چی بگم؟ بگم زنیکه عاشقشم در عرض سه روز همه چی رو فراموش کرد. لحظاتی میشه که با خودم فکر میکنم. شاید اون که با پرتو بود، رابطه ی خاصی باش نداره. اما اگه اینطور نیست من باید اون مرد رو میشناختم. از طرف دیگه مگه ندیدی، حتی کوچکترین نگرانی از دوری من توی چهره ش نبود. کسیکه حتی اگه یه روز نمیتونست ببیندم، کارش میشد گریه! حالا چه اتفاقی داشت میفتاد؟ مگه میشه اون زن با ثبات یباره اینقدر زود همه چیز یادش رفته باشه؟! یاد حرف اون زنیکه ی توی وب میفتم، که میگه اون مردی که فکر کنه زنش فقط برای اون تحریک میشه، فقط یه احمقه. کاری که دارم انجام میدمو نیمه رها میکنمو مست، بطر عرق بدست از خونه میزنم بیرون و بی هدف شروع میکنم، تو خیابونها حرکت کردن. هوا سرده و من خودمو درست نپوشوندم. دیگه هیچ چیز برام مهم نیست. دیگه پرتو رو هم نمیخوام. دیگه هیچی نمیخوام. حس میکنم، قلبم یخ زده و یه سوراخ بزرگ توش درست شده.جوریکه انگار داره هوا میکشه.
وارد تریای جاوید میشم. با همون حال نزار و مست مست. وقتی از در تریا وارد میشم جاوید از پشت صندوق منو میبینه و از حال ویرونم میفهمه که مستم. به سرعت به طرفم میاد و دستمو میگیره. منو میبره توی آشپزخونه و میشونه روی یه صندلی. میپرسه چته شهروز؟ چرا اینقدر مستی؟ فقط میخندم. تلخ .
در آشپز خونه باز میشه و نادیا رو توی آستانه اش میبینم. نگران و مات..ادامه دارد..

بازی_قسمت هشتم

زنگ زدم به سعید و گفتم که دعوتشون رو پس گرفتن.
چی میگی شهروز؟ مگه میشه؟!!!
-حالا که شده.
خود بنکدار دعوتشو پس گرفت؟
-آره...
اینا دیگه کیند!! چه جوری تونستند اینکار رو بکنند؟ حالا که اینجور شد منم نمیرم. دارند توهین به مجله میکنند. گور باباشون.
-سعید جان تو به من چیکار داری برو.
به جون تو غیر ممکنه. باید بیاند ازت عذرخواهی کنند، تا من کارشون رو ادامه بدم.حالا هم زنگ میزنم به فرخی و بهش میگم. مگه بچه های مجله مسخره ی این تحفه اند؟ اگه نمیخواست بری، بیجا کرد که دعوتت کرد.عجیبه ها!! فعلا خدا نگهدار. میخوام زنگ بزنم به فرخی.
-خدانگهدار.
داشتم با خودم فکر میکردم، چه افتضاحی حالا راه میفته. سعید دیگه کاراشونو نمیکنه. اوناهم میرند سراغ فرخی سردبیره مجله. فرخی هم که جونشو میده اما اعتبار بچه هاییکه براش کار میکنند رو به کسی نمیفروشه. آخ آخ... موضوع خیلی باحال شد.
داشتم به عمق فاجعه فکر میکردم، که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن. نگاه کردم، دیدم فرخیه.
سلام جناب فرخی..
سلام شهروز جان. چطوری پسرم؟
-به لطف شما..
آقای مالکی بهم زنگ زد، یه چیزایی گفت، که من خیلی متعجب شدم. میخواستم از زبون خودت بشنوم.
-آقا چیزه مهمی نیست. سعید جان داره حساسیت نشون میده. خانم بنکدار دعوتشو پس گرفت. خب شاید دوست نداره من تو مجمعشون باشم.
نه عزیزم، اینجوری که نمیشه. مگه میذارم پرستیژ مجله رو ببرند زیر سوال. اگه نمیخواست تو هم باشی، بیخود کرد، که از اول دعوتت کرد.منتظر عذر خواهی خانم بنکدار باش پسرم. فعلا خدا نگهدار.
-خدا نگهدار.
ارتباط رو که قطع کردم، یه جورایی حالم گرفته شده بود. چون میدونستم فرخی تا پرتو رو به زانو در نیاره ولکن نیست. دلم برا پرتو سوخت.رفتم تو اتاقمو نگاه کردم رو مسنجر دیدم هنوز آی دی پرتو روشنه.منم چراغمو روشن کردم. به محض روشن شدن چراغم، پیام داد.
چیزی به فکرت نرسید؟ آقای نویسنده.
-نه، من چه فکری میتونم بکنم؟ وقتی نمیدونم دقیقا موضوع چیه!
تلفن دارم صبر کن حالا بر میگردم.
فهمیدم که فرخی بهش زنگ زده. چند دقیقه ایی طول کشید، تا اومد و گفت: واااای داروک بیچاره شدم.
-چرا؟
رییس پسره زنگ زد و گفت: اگه ازش رسما عذرخواهی نکنید، مجله قراردادشو لغو میکنه.
حالا نمیدونم چیکار کنم. اگه این کار و بکنم خودم داغون میشم و اگه نکنم،آبروی شرکت رو میبرند.
-خب چرا از اول به این موضوع فکر نکردی؟
اصلا فکرشو هم نمیکردم، اینقدر موضوع حاد بشه.نمیدونم چیکار کنم.
-پرتو خانوم تو هم منو درگیر زندگی شغلیت کردیها!! خوب شد پس من نیومدم سراغت وگرنه حالا من به جای اون بدبخت قربونی میشدم.
باید برم بهش زنگ بزنم. چاره ای ندارم. اما نمیدونم چی بگم و چجوری رفع و رجوعش کنم. فعلا بای.
-بدرود.
هههههههه.نگاهم رو گوشیم بود که زنگ بخوره.چند ثانیه ی بعد شروع کرد به زنگ خوردن. بببببببببله، خودش بود.جوابشو ندادم.اونقدر زنگ خورد تا قطع شد و دوباره بعد ازحدود یک دقیقه دوباره زنگ خورد. چند تا زنگ که خورد جواب دادم.
-بفرمایید خانم بنکدار؟
سلام آقای ...
-سلام از بنده است.
ببخشید میخواستم هم عذر خواهی کنم بابت مساله ی به وجود اومده وهم اینکه، عرض کنم من هیات مدیره رو برای حضور شما متقائد کردم و بازم، میخوام رسما دعوتتون کنم به مجمع.
-نیازی به این کار نبود. خودتونو توی درد سر انداختید.
خواهش میکنم بیشتر از این خجالتم ندید. من منتظرتون هستم.
-راستش چون قرارمون کنسل شد، من یه قرار کاری دیگه گذاشتم، اینکه دیگه...
پرید وسط حرفمو گفت: اذیتم نکنید...هر قراری گذاشتید بهم بزنید. من منتظرتونم.
یکم ژست آدمای متفکر رو گرفتم و گفتم:باشه سعی میکنم قرارمو بهم بزنم.
پس روی اومدنتون حساب میکنم. خدانگهدار..
-خدانگهدار

**************************************

صبح روز چهارم، با صدای یه فاخته که پشت پنجره ی اتاقم داره میخونه بیدار میشم. صداش رو اعصابمه. اونقدر غمگین ناله میکنه که دلم میخواد ساکت شه. میگند فاخته خوش خبر نیست. برا همین دلشورم بیشتر میشه. اونقدر که دیگه نمیذاره بخوابم. هر چند که هنوز خواب درست حسابی نرفتم و فقط به زور الکل نیمه بیهوش میفتم یه گوشه. وقتی چشمامو باز میکنم، میبینم که گوشه ی اتاقم روی زمین خوابیدمو عکس پرتو رو چسبوندم به سینه م . دوباره این صبح بی عشق بردمید و من خسته و رنجور از بار سودای باختنم. اولین فکرم اینه که کجا پیداش کنم؟

*************************************

به محض اینکه سعید سوار ماشین شد. یه سوت بلند کشید و گفت: چه خبره؟! خیلی به خودت رسیدی؟
-مثه اینکه داریم میریم مهمونی..
آره اونم چه مهمونی. با وجود خانوم بنکدار...
-بس کن سعید تیکه ننداز..
میدونی از عصر تا حالا تو این فکرم، که چرا دعوتت کرد و چرا دعوتش رو پس گرفت؟!
اما به نتیجه نمیرسم.
-خب شاید واقعا با هیات مدیره به توافق نرسیده؟
دست بردار شهروز، اون دختره اینقدر کله خرو یک دنده ست، که محاله بتونند از تصمیمش منصرفش کنند. موضوع چیز دیگه ست.اما حال کردی چطوری فرخی رو کوکش کردم؟
میدونستم دلت پیشه مهمونیه. شایدم پیش خانوم پرتو بنکدار.
برمیگردم نگاش میکنم. چشماش برق میزنه.

مهمونی مجمع توی یه باغ بزرگ اطراف شهر بود. وقتی وارد سالن باغ میشم حدود صد تا صد و پنجاه نفر حضور دارند. همه شیک و آراسته ، زن و مرد، و خانومها بدون حجاب.پشت میزهای پذیرایی نشسته بودند و در حال گفتن و خندیدن. چشمام شروع میکنه دنبال پرتو گشتن.از همون بدو ورود اونو میبینمش آخر سالن. نگاهش تو نگاهم گره میخوره. یهو تو دلم یه چیزی فرو میریزه. تو نگاهش یه چیز خاصی حس میکنم. یه چیزی مثه لجاجت و حرص، انگار خیلی بهش زور اومده بود، که مجبور شده دوباره دعوتم کنه. دیدمش که حرکت کرد به طرفمون. با کت و دامن مشکی و اسپورت. موهاشو جمع کرده بود.
گردن کشیده و بلندشو راست نگهداشته بود. به چند قدمیمون که رسید، لبخندی رو لباش نشست.
سلام. خوش اومدید. با هر دومون دست داد. دستش گرمو مرطوب و
چهرش از شرم بر افروخته شده بود. تمام تلاشش رو میکرد که نشون بده اتفاق مهمی بینمون نیفتاده. یادم به حرفش توی چت افتاد که میگفت: دلم میخواد بیادش.خنده م گرفت. سعید با دیدن یه خانوم که میشناخت از ما جدا شد و به طرف میز اون رفت.
منو پرتو شونه به شونه ی هم در حرکت بودیم.
قراری که گذاشتید رو کنسل کردید؟
-بله . شما دستور فرمودید و منم اطاعت کردم.
چرا اینقدر لحنتون نیشداره؟!
-چرا شما اینجوری فکر میکنید؟
پشت یه میز قرار گرفت و بهم تعارف کرد، که بشینم.روی میز انواع واقسام میوه و شیرینی بود. روبه روم بود و با اون چشمای سیاهش داشت چهرمو کنکاش میکرد. قلب صاحب مرده م میخواست از جاش کنده بشه. نمیدونستم چرا اینقدر در برابر این دختر احساس ضعف دارم. نگاهی به اطرافم انداختمو گفتم:جالبه که اینهمه هزینه میکنید برای اینکه یه مجمع تشکیل بشه. خندید و گفت: چیه؟ باهاش مشکل دارید؟
-نه، پول خودتونه، هر کاری دلتون بخواد میتونید باهاش بکنید. اما به نظرتون لازمه که این کار هر هفته انجام بشه؟
ببینید آقای....این جماعت به امید یه چیزای ساده دارند کمک میکنند، که ما بتونیم کاری برای یه قشر از جامعه انجام بدیم. شاید باور نکنید، اما همین دور هم جمع شدنها و پول خرج کردنها باز تاب مثبتی برای شرکت داره . چون مردم خواهان ارتباط و تفریح اند. اتفاق خاصی اینجا نمیفته، همه جمع میشند و چند نفر سخنرانی میکنند. اما همین دور هم بودنها و همین که یکم آزادند، جوریکه هر کس هر جور دوستداره لباس میپوشه و با هرکی دوستداره ارتباط برقرار میکنه، انرژی کاری هفته ی آینده رو براش تامین میکنه.
-خب شاید حق با شما باشه و من دارم مته به خشخاش میذارم.
خب، نویسندگی براتون عشقه یا منبع درآمد؟
منبع درآمد که مطمئنا نیست. اما عاشقشم.
بیشتر چی مینویسید. منظورم اینکه چه جور داستانهایی مینویسید؟
-تمرکزم روی زندگی نامه نوشتنه.
کتابی چاپ کردید؟
-کتاب خیر، چون اون چیزاییکه میخوام تو کتاب بنویسم، به عنوان سند ماندگار از یه نویسنده. متاسفانه بهش مجوز نمیدند. ولی توی مجله، هر چند وقت، یه ماجرایی رو شروع میکنم و هفته به هفته قسمت به قسمت ادامه میدم.
اون چیزاییکه شما مجوزشو میخواین تا بنویسید، مثلا چیه؟
-خب میخوام بتونم از خیلی چیزها بنویسم . مثلا سیاست،یا عشق البته نه عشق اسلامی...ههه
خندید وصورتش گلگونتر شد.
جالبه ، باید برم نوشته هاتونو بخونم ببینم تخیلتون تا کجاها پرمیکشه..
-گر همچو من اوفتاده ی این دام شوی..
ای بس که خراب باده و جام شوی..
ما عاشق رند و مست و عالم سوزیم..
با منشین ، اگر نه بد نام شوی..
چشمای سیاهشو تنگ کرد و عمیق تو چشمام نگاه کرد .گفت :واقعا؟ یعنی شما هم رندی و هم عاشقیو هم مستو هم عالم سوز؟ بهتون نمیاد اینهمه هنرمند باشید!
-مگه این خصلتها هنره؟
خب اونجور که شما با افتخار میگید، به نظر میرسه که هنر میدونید؟
-نه بابا از بدبختیمه، که به این دامها گرفتار شدم.برا همین به شما توسیه میکنم که دنبال کارای من نیفتید.
خیلی شبیه یک نفری که میشناسم حرف میزنید!
-واقعا؟
میدونید اگه از طرف مجله نیومده بودید، شک نداشتم که خود اون هستید.
ناخوداگاه تو دلم خالی شد. حس کردم اگه یکم دیگه تو این زمینه با هم حرف بزنیم، اون مطمئن میشه که من داروکم. باید بیشتر ساکت باشم و شنونده. تو این فکرم که یه آقای مسن اومد جلو، از من عذر خواهی کرد و زیر گوش پرتو زمزمه ایی میکنه. چشمای پرتو گشاد شد و ناگهان از جا بلند شد و گفت: من عذر میخوام، باید برم، مثه اینکه مساله ی خاصی پیش اومده. تو همین حین چشمم اوفتاد به در ورودی و دیدم، حدود ده نفر مامور نیروی انتظامی وارد سالن شدند. یکی از مامورها با صدای بلند گقت: خانومها سریع خودشونو بپوشونند. وادامه داد همه آماده بشند، حکم بازداشت همه رو داریم. و یه کاغذ رو به طرفه همه و بالای سرش باز کرد..ادامه دارد..

بازی_قسمت هفتم

از پرسه ی بی هدف تو خیابونها خسته شده مو برگشتم خونه. کامپیوتر رو روشن میکنم تا اگه اون خانومه اومد روی خط یکم خودمو سرش خالی کنم. به محض اینکه کانکت میشم و آی دیمو روشن میکنم، آلارم وب برام میاد. تایید میکنم.

سلاااااااااااام آقای داروک.
-خیلی پستی!!
مثه اکثر اوقات نشسته بود روی مبل و لپتاپش جلوش روی میز قرار داشت. با یه تاپ نیم تنه به رنگ آبی و یه شلوار جین. ماسکش مثه همیشه به صورتش بود. خندید.
میدونم پرتو ترکت کرده.
بغض دارم. دلم میخواد هرچی از دهنم درمیاد نثارش کنم. اما چه سودی داره؟ حس میکنم اونم همینو میخواد و عاشق اینکه ببینه من عصبانی بشم.
-تو چه جوری اون کاغذها رو میذاشتی تولباسهای من.
این یه رازه. نمیشه گفت. اگه میخوای بدونی باید هر کاری من گفتم بکنی.
-مثلا چه کاری؟
خب من هدفم بدست آوردنته.
-حالمو بهم نزن. فکر کردی من بچه ام یا زن ندیده؟ فکر میکنی من باور میکنم که تو داری این کارها رو میکنی که منو بدست بیاری؟
هاهاهاها. آخرش میبینی.
آخر چی؟
آخر اینکه چه جوری یه روزی خودت بهم میگی که منو دوستداری.
-تو فقط یه احمق حال بهم زنی،که هیچ وقت حتی نمیتونی کیرمو راست کنی. زنیکه.
واقعا نمیتونم راستش کنم؟ اگه اینقدر به خودت مطمئنی به جای بستن وب بشین ونگاه کن چه بدنی دارم. اونوقت معلوم میشه که میتنوم راستش کنم یا نه.
-خفه شو سادیسمی. فکر کردی اونقدر روحم آلودست که بشینم به توی احمق نگاه کنم. یه موی پرتو رو به هزار تا مثه تو نمیدم
ههههههه. مطمئنی اونم همینطوره؟
دیگه داری گه خوری میکنی. پرتو مثه امسال تو نیست.
هاهاهاهاها. چه خیال خامی. ببین پسر. اون مردی که فکر کنه زنش فقط به اون فکر میکنه و هیچ کس دیگه نمیتونه تحریکش کنه، فقط یه احمقه.
از شدت عصبانیت وب رو میبند. اما دارم به حرفش فکر میکنم. یعنی چی؟ یعنی همه ی زنها برای مردی به جز جفت خودشون حشری میشند؟ حتی پرتو؟ غیر ممکنه. اون اسطوره ی پاکیه. اون نمیتونه به مرد دیگه فکر کنه.
مطمئنی؟ تو فکر میکنی پرتو با دیدن تو، حس جنسیش فعال شد؟ خیلی احمقی!
پس یعنی این زنیکه درست میگه؟!!! وااااای خدا دارم دیوونه میشم. پرتو تورو خدا برگرد. نمیخوام این شک تو دلم بیفته. نمیخوام. بلند میشم میرم طرف یخچال و بطرعرقمو برمیدارم. این سه روز همش مستم.

عکس پرتو رو میذارم جلوم روی میزو عرقمو سر میکشم. و به صورت ماهش زل میزنم.
مرا تو بی سببی نیست. به راستی صلت کدام قصیده ایی ای غزل؟

*************************************

از دفتر پرتو که اومدم بیرون. داشتم رو ابرا سیر میکردم. حسم عجیب بود. اینهمه زن و دختر، توی زندگیم بودند و هستند. ولی هیچ وقت چنین حسی بهشون نداشتم. حتی آخرین دوست دخترم که دو ساله پیش ازم جدا شد و ازدواج کرد. با تموم علاقه اییکه بهش داشتم نمیتونست این حسو تو من بوجود بیاره. اونقدر قلبم به شدت میطپید که هر آن فکر میکردم نکنه یباره کم بیاره و از کار بیفته. اما با تموم وجودم این حسو میخواستم. این دستو دل لرزیدنها رنگ بوی خاصی داشت. فقط از یه چیز میترسیدم و اون این بود که، نکنه پرتو اون شخصیتی که فکر میکنم نداشته باشه؟ اما نمیخوام به این موضوع فکر کنم.اون همون چیزیه که نشون میده. مگه ندیدی رفتارشو تو خواستگاری. مگه حرفای این بیست روزش توی پیامهای خصوصیو نخوندی. اونجا که دیگه نیاز نداشت شخصیتشو پنهون کنه.
اصلا چرا من دارم به این چیزا فکر میکنم؟!!

سایتو که باز میکنم. پراز پستهای جدیده.اما چشمام دنبال پرتو میگرده. دارم با خودم فکر میکنم، که بین اینهمه آدم که به طور مجازی باهام دوستند، چرا باید درست با پرتو ارتیاط برقرار کنم؟! کسیکه من رفتم خواستگاریش و اونم منو از خونش بیرون کرد! روزگار چه بازیها که نداره!! چند ضربه به شیشه ی اتاقم میخوره و صدای سیمین بلند میشه. داداشی بیام تو؟
سایتو میبندم و میگم بیا. در باز میشه و چهره شیطون خندون سیمین پیدا میشه. آروم میاد تو.
سلااااام
-سلام.
خوبی؟
-بد نیستم.
میدونم خیلی حالت گرفتست. ولی دیگه گذشت.
نمیخوام دیگه بهش فکر کنم. تو هم در موردش حرف نزن.
باشه، اما ظهر غذا نخوردی برات گرم کنم.
تازه یاد اومد که گرسنمه.
-دستت درد نکنه. اگه اینکارو بکنی ممنونتم.

وقتی قسمت جدید داستانو تموم کردمو گذاشتم تو سایت چند دقیقه ی بعدش پرتو آنلاین شد. نگاه کردم روساعت حدود نه شب بود. اومد تو یاهو گفت: سلام
-درود.
دیدم قسمت جدید رو آپ کردی. برم بخونم و برگردم.
-باشه. وشروع کردم به نوشتن یه قسمت دیگه. حدود بیست دقیق بعد برگشت. و نوشت.
اگه فضا سازی داستانت باحال و جذاب نبود اصلا نمیخوندمش. چون به هیچ وجه از نوع قلمت راضی نیستم.
-چند بار بگم دارم کاملا بداهه مینویسم.
خب حداقل یکم ویرایشش کن.
-حوصله ندارم. فقط میخوام بنویسم.
خب عکسمو دیدی؟ اومدی در موردم تحقبق کنی؟
بیخیال پرتو خانوم. من حوصله ی اینکارها رو ندارم. اما خداییش خیلی خوشگلی.
باشه. پس دیگه مزاحمتون نمیشم آقای داررررررررروک.
خندم گرفت. گفتم صبر کن. چرا بهت برخورد؟
نه بهم بر نخورد . از خودم بدم اومد، که چرا اینکارو کردم.
-پرتو خانوم . باید درک کنی. من همینجوری تا صبح قیامت میشینم باهات حرف میزنم. اما ارتباط نمیتونم داشته باشم. برام خطر داره، باید اینو بفهمی. در ضمن شما که نمیدونی شخصیت واقعی من چیه. شاید دارم با اینکارم برا دخترایی مثه تو دام پهن میکنم.
من کسی نیستم که تو دام تو بیفتم، مگه اینکه همون شخصیت توی داستانتو داشته باشی. اونوقت ممکنه خیلی کارا بکنم. اما اینو از کله ات بیرون کن که منو تور کردی.
-ههههه، من گفتم شاید عصبانی نشو.
ببین اگه خواستم ببینمت فقط برا این بود که ببینم اونطرف این مانیتور کی نشسته داره این چیزا رو مینویسه. فقط همین.
-عجب!!!!!!
امروز صبح یکی اومد توی دفترم. یه نویسنده از طرف مجله ی ......نوع جمله بندی کلامش، دقیقا مثه تو بود. فکر کنم قشر شما همتون مثه هم حرف میزنید. جواب سربالا ههه. اگه از طرف مجله نبود، شک نداشتم که خودت بودی.
اونم عین تو حرفاش هزار بو میداد. اما جالبتر اینکه همین آقا، دیشب اومده بود خونمون خواستگاری. و من در نهایت بی رحمی بیرونش کردم. اما از صبح تا حالا که دیدمش و باش حرف زدم، نمیدونم چرا یه حسی غریب دارم. بعد اینکه رفت. انگار تموم انرژیمو با خودش برد. منتظر بودم تو بیای رو خط خودمو پیشت خالی کنم.
کله ام سوت کشید. گقتم: نکنه داری عاشقش میشی؟
ههههههه. به این زودی؟ نه بابا...اما حسم بهش عجیبه!! تا حالا هیچ کس اینقدر منو آزار نداده بود. اهههههه. با اون پیشونی بلندش و اون کله شقیش و حرفای بی سرو تهش که نمیشد بفهمی دقیقا میخواد چی بگه، حالمو گرفته...
پس حتما خیلی بیریخت بوده؟
نه، زشت نبود. اما یه کله خر به تمام معنا بود. قد و یک دنده. دلم میخواست خفه ش کنم.بی ادبی و وقاحت از سر روش میریخت. وقتی بهم نگاه میکرد، حس بدی داشتم. احساس میکردم داره روحمو لخت میبینه. نمیدونم چرا برا یه مهمونی دعوتش کردم. اما وقتی رفت آرزو کردم دیگه نبینمش. همون چند دقیقه که توی دفترم بود، انگار تموم سیگنالهای مغزمو بهم ریخته بود. تا رفت، مستقیم رفتم تو آبدار خونه و گفتم: کسی مزاحم نشه و خوابیدم. انگار از یه کوه رفته بودم بالا. حالا نمیدونم شب جمعه که دعوتش کردم چیکار کنم؟
-هههههه، خب دعوتت رو پس بگیر.
نمییییشششه. خیلی زشته.
پس تحملش کن و گله نکن.
سعی میکنم همین کار رو بکنم. اما هنوزم حسم بهش عجیبه!!
-منکه نفهمیدم بلاخره خوشت اومده یا بدت؟
اگه بگم خودمم نمیدونم باورت میشه؟
-پس مواظب خودت باش خانومی. چون بوهای خوبی نمیاد.
یعنی چی؟
-یعنی فکر کنم در برابرش استعداد عاشقیت داری هههههه
اهههههه، تو رو خدا یکم جدی باش.
-خب من جدی گفتم.
که چی؟ من با یک بار دیدن یه نفر عاشقش شدم؟!
-نگفتم شدی. گفتم:مستعدی.
در موردش قکر میکنم. فعلا من برم شام بخورم و برم استراحت که خیلی خستمه.
-به سلامت رودابه جان. یا بهتر بگم پرتو خانوم.
مسخره، با اون لحن پر از طعنه ت!! شب خوش.
-بدرود.
وقتی آف شد، اونقدر هیجان زده بودم، که نمیدونستم چیکار باید بکنم. داشتم قاطی میکردم.
از اتاقم اومدم بیرون. اونقدرگرمم شده بود که خیس عرق بودم. رفتم طرف حوض و سرمو کردم زیر آب.

حدود ساعت 6 عصر پنجشنبه بود. تصمیم داشتم به پرتو زنگ بزنم و باش هماهنگ بشم. که سعید زتگ زد.
سلام
سلام. چطوری؟
خوبم. شنیدم امروز تو هم دعوت شدی به مجمع شرکت خانوم بنکدار؟
ـآره.
نا جنس از راه نرسیده خانومو زدی به تور؟
چی میگی سعید؟! چرت و پرت نگو.
باشه ما هم که خریم. اما میخواستم بگم اگه ماشین داری بیا دنبال من تا با هم بریم؟
-باشه اما اول باید یه زنگ به خانوم بنکدار بزنم.چون گفته باش هماهنگ شم. شاید یه وقت بخواد دعوتشو پس بگیره.هههههههههه
باشه، من منتظرت میمونم.
کارت ویزیت پرتو رو از جیبم درآوردم و شمارشو گرفتم.
بله؟
سلام.
سلام. شما؟
من شهروز....هستم
خوبید آفای ....؟
ممنونم. گفته بودید باهاتون هماهنگ شم.یرای مجمع.
با یه لحن کاملا مضطرب و دستپاچه گفت: راستش.... نمیدونم چه جوری بگم... اما چاره ایی هم نیست.....هیات مدیره با حضور شما موافقت نکردند. من عذر میخوام از اینکه بدون مشورت از طرف خودم شما رو دعوت کردم.
انگار یکی با پهنای یه بیل محکم زد توی سرم. گیج شده بودم. یعنی چی؟ سعی کردم خودمو نبازم. تمام تلاشمو کردم تا رو خودم مسلط بشم.گفتم: چه جالبید شما!! خب پس با اجازتون فعلا خدا نگهدار.
صداشو شنیدم که گفت آقای... اما من دیگه تلفنو قطع کردم.
پریدم پشت کامپیوتر و آن شدم.
جالب بود. پرتو هم آن بود. تا اومدم روخط برام پیام داد من چیکار کنم؟
-اولا سلام. دوما چیو؟
اههههههه. بابا این پسره رو میگم. همونکه گفتم پنجشنبه دعوتش کردم.میدونی دعوتمو پس گرقتم. اما دارم دیوونه میشم.
-خب اگه پس گرفتی، که دیگه نمیشه کاریش کرد.
نه....تورو خدا داروک یه فکری بکن.
والا چی بگم؟
میخواستم اذیتش کنم. اما حالا خیلی پشیمونم. چیکار کنم؟ هیچ راهی هم وجود نداره که تعقییرش بدم.
-پس بیخیالش شو...
نمبتونم. دلم میخواد بیاد.
-پرتو خانوم من کار دارم. این مشکلو خودت به وجود آوردی. از منم کاری بر نمیاد.اما قکر کنم پسره رو پروندی با این کارت.
نه تورو خدا اینو نگو. اولین کسیه که ازش یکم خوشم اومده.
-پس خیلی خوش به حالشه. خودت بهتر میدونی چیکار کنی. من که تو ماجرا نیستم. فعلا بای . باید بنویسم.
اهههههه. از دست تو.باشه یرم ببینم چیکار میتونم بکنم...ادامه دارد

بازی_قسمت ششم

خودش بود!! همون دختره که رفتیم خونشون خواستگاری!!!اسمش چی بود؟ پرتو...آره باید خودش باشه. برگشتم توی میلم و رفتم سراغ مشخصاتش. بببببببببببله. پرتو بنکدار. نمیدونستم چرا، ولی حس کردم قلبم تند تر میطپه!! حالا باید چیکار کنم؟ از جام پاشودمو از اتاق زدم بیرون و رفتم تو آشپز خونه. انگار الکل سرشب، تازه تو رگهام راه افتاده بود. عرق کرده بودمو تشنه ام بود. یک لحظه تصویرش از جلو چشمام کنار نمیرفت. حس کردم، بازم نیاز دارم ببینمش. برای همین، شیشه ی آبو از یخچال برداشتمو دوباره به اتاقم برگشتم. بیشتر از اونیکه تعجب کنم، هیجان زده بودم. عکسشو تو بزرگترین فرم گذاشتمو نشستم به نگاه کردن. زیرلب گفتم: پس رودابه تویی؟؟؟! وشیشه ی آبو رفتم بالا.
شرارت از چشماش میبارید. یه چیزی شبیه به کسیکه همش میخواد، سر یه چیزی بجنگه.
خب من چیکار باید بکنم؟ اگه بهش خودمو معرفی کنم بعدش چه اتفاقی میفته؟ اما اگه معرفی نکنم، هان؟... هیچ اتفاقی نمیفته... مجبور نیستم خودمو بهش معرفی کنم.
رو ساعت دیواری، که چهارونیم صبح رو نشون میداد. نگاه کردم. چشمام مثه همیشه درد میکرد و سرم سنگین بود. یکم دیگه به صورتش زل زدمو بعد بلند شدم که برم بخوابم.اونقدر اون چهره به دلم نشسته بود، که دلم نیومد ببندمش. چراغ اتاقمو خاموش کردمو رفتم روی تختم دراز کشیدمو به عکسش خیره شدم. خسته بودم. اما یه شادی خاصی درونم موج میزد. تا حالا این حسو نداشتم. با این حالو هوا نفهمیدم کی خوابم برد.

**********************************

توی این دنیای بی درو پیکر. توی این زندگی که خودت نخواستی واردش بشی. و کسای دیگه تصمیم گرفتند که به وجودت بیارند. دلخوشی آدمای تنها، عشقه. که اگه از دستش بدند. دیگه به سختی به دستش میارند. دارم فکرمیکنم باید چه جوری عشقمو دوباره بدست بیارم. باور نمیکردم، یه روز بشه، که پرتو تحمل چند روز ندیدن منو داشته باشه. برا همین خیلی دلم به شور افتاده. با خودم فکر میکنم، اگه پرتو تونسته سه روز بدون من باشه، پس حتما میتونه یه عمر هم بدون من باشه. آخ... چقدر تلخه. که بشینیو ببینی تنها کسیکه دوستشداری، داره از دستت میره، اما هیچ کاری نتونی بکنی. این دلشوره، این سر درگمی، داره نابودم میکنه. پرتوی من کجاست؟

************************************

وقتی رسیدم به آدرس ساختمانی که پرتو برام میل کرده بود. از بیرون ایستادمو نگاهی به اون انداختم. این ساختمون حدود دوسال بود که تو خیابون توحید ساخته شده بود. وقتی داشتند میساختنش بارها وبارها دیده بودمش. میشه گفت یکی از شیکترین ساختمانهای اون خیابونه. داشتم با خودم فکر میکردم، که حالا به چه بهونه ایی برم تو محیط کارش. که یدفعه دیدم. سعید یکی از همکارای چند ساله ام تو دفتر مجله از ساختمان بیرون اومد. برای مجله گزارش تهیه میکرد. بیشتر تو زمینه های هنری و اجتماعی فعالیت داشت. سعید نمیدونست که اسم مستعار من داروک و منو به اسمو فامیل واقعیم میشناخت برا همین تا چشمش به من افتاد با صدایی بلند که ناخوداگاه نظر همه رو به خودش جمع کرد. گقت:به به شهروزخان. اینجا چیکار داری؟ نمیدونستم چه جوابی بهش بدم. همینطور که دست همو فشار میدادیم بهش گفتم: راستش یه تبلیغات توی مجله برای این دفتر دیدم. با خودم گفتم شاید بتونم کمکی بکنم. سعید اسم دفتر و نوع کارشون رو که روی کاغذ دست من دید. خندید و گفت: آره اتفاقا منم دارم برای دفتر مجله به خاطر فعالیت خیر خواهانشون گزارش تهیه میکنم. بیا با هم بریم من باید چند تا کپی بگیرمو با هم برگردیم. با هم راه افتادیم به طرف خیابون نظر.
کار این دفتر خداییش خیلی انسان دوستانست. دارند برای بیماران کلیوی فعالیت میکنند. اکثرا بچه مایه دارند. که اومدن سهام گذاشتند و از درآمدشون یه بخشی رو به این کار اختصاص دادند. هر چی دارم برا جمع کردن گزارش بیشتر جلو میرمو بیشتر باهاشون قاطی میشم. بیشتر از نوع کارشون حال میکنم. کلی برو بیا دارند. بچه مایه دارند دیگه...
تموم طول هفته اینجا کار میکنند و آخرای هفته دور هم جمع میشند. هر بار یه جایی بیشتر توی باغ مجمع دارند. و البته کلی عشق وحال. اما خداییش دارند زحمت میکشند. آخر هفته منم دعوت کردند که برم توی مجمعشون. خب چی توی فکرت داری که اومدی سر بزنی؟
-دارم فکر میکنم که یه سری داستان در مورد بیماریهای خاص تو مجله بنویسم و درآمدشو وصل کنم به این دفتر. البته اگه همونطور که تو میگی کارشون درست باشه. هرچند که درآمد از داستان اونقدر نیست که چشم گیر باشه. اما بلاخره . برگه سبزه دیگه.

برا خودمم جالب بود که یباره این حرفو از کجام درآوردمو زدم. ولی از همون لحظه خودمو به این قضیه متعهد میدونستم. و تصمیم رو برای همین کار گرفتم. کپی ها رو گرفتیم و برگشتیم. تو راه برگشت سعید گفت: اینجا فقط یه ایراد داره، اونم شخصیت مدیرعاملشه که فکر میکنه از کون فیل افتاده. مادرقحبه انگار از همه طلب کاره. نیم وجب دختر اینقدر قد و سرتقه که آدمو عصبی میکنه. برا هرچیزی گیر میده. باید اونقدر زر بزنم تا بتونم موافقتشو مثلا برای نوع تهیه ی گزارشم ازش بگیرم. البته یه جورایی هم حق داره چون بلاخره اینها تو مراودات شخصیشون، زندگیاشون با مردم عادی فرق داره. اینه که باید احتیاط کنند.

وارد ساختمون شدیم. قلبم تند میزد. دمو بازدمم سخت شده بود. و داشتم با خودم میگفتم حالا اگه پرتو شک کنه که من داروکم چی؟... اما چون داشتم با سعید میرفتم توی دفتر و صد درصد اون میشد معرف من یکم امیدوار بودم، که شاید پرتو نفهمه که من کی هستم. توی مسیر رفتن به اتاق مدیرعامل با چشمام داشتم اتاقها رو بازرسی میکردم، تا ببینم پرتو رو کجا میتونم پیدا کنم. ولی خبری نبود. وقتی وارد سالن انتظار دفتر مدیر عامل شدیم منشی گفت: تشریف داشته باشد. نشستیم روی صندلی به انتظار.
فکرشو بکن این دفتر با این عظمتو یه دختر بچه داره اداره میکنه.....هههه اونوقت ما برای یه لقمه نون باید از صبح تا شب سگ دوبزنیم. نمیدونی این خانوم مدیر عامل چه کسیه! لامسب انگار از آسمون افتاده. البته چون دفعه قبل گفتم کون فیل عذاب وجدان دارم...
خندیدم...
با خودم فکر کردم، نکنه پرتو مدیر عامله؟ واااای اگه اینجوری باشه که حالا من گیر میفتم. اقتادم تو برزخ. نمیدونستم باید چیکار کنم. میخواستم یه بهونه پیدا کنمو در برم. که یباره در اتاق مدیرعامل باز شد و یه آقایی ازش اومد بیرون و پشت سرش خانوم مدیر عامل واسه بدرقشون از در خارج شد...ببببببببببببببببببببببله. خانم پرتو بنکدار مدیرعامل اونجا تشریف داشتند. همونجور که داشت با اون آقا تعارفات محترمانه رد و بدل میکرد چشمش افتاد به سعید. آقای مورد بحث از در دفتر بیرون رفت و پرتو در حالیکه سعی میکرد قیافشو جدی تر از چند لحظه پیش نشون بده برگشت سمت ما. زانوهام توان اینو نداشت که روشون بایستم. حس میکردم، الآنه که قلبم بیاد توی دهنم.اینبار نگاه پرتو مستقیما افتاد روی من. خون به سرو صورتم هجوم آورد. برا چند لحظه پرتو مبهوت به من نگاه کرد. و بعد یه لبخند زهر دار شبیه شب گذشته رولباش نشست. فکر کردم داره تو دلش منو مسخره میکنه. با خودش فکر میکنه، هه این همون خواستگار دیشبمه. مرتیکه ی مسخره.
نگاهش رو از روی من برداشت و اومد سمت سعید و گفت: خب آقای مالکی چیکار کردید که خدا رو خوش بیاد؟ بدون اراده هر دومون ازجابلند شدیم. اما حال من نزار..
خانم بنکدار من یه خواهش ازتون دارم و میخوام که باش موافقت کنید.
پرتو اشاره به دفترش کرد و گفت تشریف بیارید تو.
سعید ادامه داد ایشون آقای شهروز ....نویسنده توی دفتر مجله هستند. تبلیغتون رو توی دفتر مجله دیدند. اومدند که بیشتر با نوع کارتون آشنا بشند. البته توضیحات بیشتر و واگذار میکنم به خودشون.
پرتو با اون نگاه وحشی و از خود راضیشو با همون لبخند نیشدار نیم نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت:بله بله بنده افتخار آشناییشون رو داشتم ...قبلا...
بند دلم پاره شد...یعنی منظورش چیه؟ فهمیده من داروکم؟ یا به خاطر دیشب داره اینو میگه؟
داشتم از این برزخی که خودمو انداخته بودم توش رنج میکشیدم. دلم میخواست بی مقدمه بذارمو در برم. بلاخره با سعید وارد دفتر سرکار خانوم شدیمو رفتیم روی مبلمان شیک و سیاهرنگش ولو شدیم. پرتو هم برای رعایت ادب نرفت پشت میزش بشینه و اومد اونطرف میز جلوی ما، روی مبل نشست.
خانم بنکدار من میخوام خواهش کنم که اجازه بدید، یه گزارش هم از جلسات آخر هفتتون تهیه کنم.
مشکلی نیست. اما به شرط سانسور...ههه
سعید شقو رق نشست و گفت: خب اونکه معلومه، مگه میشه تو این وضعیت همه چی رو نوشت. صرفا میخوام توی گزارشم تاکید کنم، که حتی آخر هفته ها هم شما به جای تعطیلی کامل، دارید روی موارد اجتماعی کار میکنید. اما ظاهرا چند تا از همکارهاتون با این موضوع مشکل دارند. لابه لای حرفهای سعید. پرتو دائم منو زیر نظر داشت.

اینجا من تصمیم میگیرم، که چی اتفاق بیفته. نگران مخالفت همکارام نباشید. اما شما قبل از اینکه گزارشتونو به دفتر مجله مسترد کنید، اول باید بدیدش به من، تا ممیزی کنم.
ههههه. خانوم بنکدار شما هم برا خودتون یه پایه وزارت ارشاد اسلامی هستید ها.
باشه حتما اینکارو میکنم. اما شما خیالتون راحت باشه، که من چیزی نمینویسم که وجه ی اجتماعی این سازمان زیر سوال بره.
مشکلی نیست آقای مالکی، میتونید کارتون رو ادامه بدید. سعید یباره از جاش بلند شد و گفت: پس با اجازتون من رفع زحمت میکنم.شهروز خان هم که خودشون هدفشونو براتون توضیح میدند. پرتو بدونه اینکه از جاش تکون بخوره گفت: آخر هفته میبینمتون.

سعید زد سر شونه ی من و گفت: با من که کاری نداری؟با تته پته گفتم نه.. به کارت برس.اما تو دلم داشتم جد وآبادشو زیر رو میکردم. مارا بگو چی فکر میکردیم چی شد!!
سعید تند و سریع خدا حافظی کرد و از در بیرون رفت.
نگاه پرتو به طور عمیق روی صورتم بود. حس میکردم داره تلاش میکنه تا فکرمو بخونه.
خب آقای .... من چه کاری میتونم براتون انجام بدم؟
از لحن مضحکش و اون لبخند موذیانش داشتم اذیت میشدم. برا همین گفتم: اگه بخوایند اینجوری نگاهم کنید و اینجوری با طعنه باهام حرف بزنید ترجیح میدم که از کاری که میخواستم بکنم صرف نظر کنم.
یباره خندید. چهرش گلگون شد. زیبا بود. زیباتر شد.
پسر جسوری هستید!! وقتی اینجا دیدمتون خیلی تعجب کردم.اصلا بهتون نمیاد اهل خواستگاری بازی باشید.
داشتم اتیش میگرفتم . چرا باید اینو به رخم بکشه؟
-ببینید خانم بنکدار، درمورد دیشب منم مثه شما در برابر عمل انجام شده قرار گرفتم. به خاطر پدرم که مریض احواله و نمیخواستم دلشو بشکنم، این کار مسخره رو کردم. وگرنه به شخصه از این خاله زنک بازیها متنفرم.
برام جالبه، که آدم برا جلب رضایت پدرش بره خواستگاری یه دختری که اصلا نمیدونه کیه.حالا اگه من این دید رو تو زندگیم نداشتم و به شما بله میدادم واقعا میخواستید با من که نمیدونید کیم ازدواج کنید؟
دیدم نه این دختره واقعا سر جنگ داره و منم باید خودمو جمع جور کنم. آرنجهامو گذاشتم سر زانوهام و یکم به طرف جلو خم شدم و زل زدم توی چشماش. یکم جا خورد. گقتم: من مثه شما نیستم برا خونوادم خیلی ارزش قائلم حتی اگه شده به خواستگاری سوری برم.اما اینو بدونید که اگه حتی عروس ننه ام بشید شما رو به خونوادم ترجیح نمیدم. یکم عصبانی شد اینو از گره ی ابروهاش فهمیدم.
یعنی دارید ازم خواستگاری میکنید؟
-عمرا با این خودخواهیتون بتونید خودتونو به کسی قالب کنید.
انگار دوستدارید همونجور که از خونه م بیرونتون کردم، از دفترم هم بندازمتون بیرون؟!
-مشکلی نیست. اما یادتون باشه که شما شروع کردید نه من.
دیدم نیم خیز شد و دستش رفت روی تلفن و آیفونشو زد. با خودم گفتم: واااااااای میخواد بندارتم بیرون. چه فاجعه ایی.
منشی سریع وارد اتاق شد. پرتو با همون اخمی که توی چهرش بود گفت: دوتا قهوه لطفا. منشی با گفتن چشم از اتاق بیرون رفت.پرتو از سر جاش بلند شد و به طرف میزش رفت. بوی عطرش توفضا پیچید. دلم لرزید.پشت میزش نشست و گفت: خب حالا بگید چی مینویسید؟
نفس راحتی کشیدم و گفتم: بیشترین تمرکزم روی نوشتن زندگی نامه ست. اما با خودم فکر کردم، برای این سازمان شاید بتونم یه سری داستانهای اجتماعی در مورد افراد بیمار بنویسم. البته درآمدش ناچیزه میدونید که، اما حد اقل کاریه که میتونم بکنم.
دوباره همون خنده ی پر طعنه اش رو لبای خوش فرم و دهن کوچولوش نقش بست و گفت:چقدر خوبه که نویسنده هایی هستند که به فکر مردم بدبخت باشند. اما خیلیها هستند که به جای فعالیت اجتماعی، دارند انرژیشون رو جاهایی که هیچ نتیجه ایی نداره و صرفا برای تعریف و تمجید خواننده هاشون میزارند.
نمیدونستم طرف منظور این حرفش کیه! اما ناخودآگاه داشتم به داروک فکر میکردم. یعنی داره بهم حالی میکنه که من میدونم تو کی هستی؟ غیر ممکنه که بویی از این قضیه برده باشه. تو چشماش نگاه کردم و با اشاره ی ابرو و سرم حالیش کردم که منظور حرفشو نگرفتم.
بازم همون لبخند و گفت: مهم نیست . همینکه شما دارید فعالیت اجتماعی میکنید خوبه..
بازم با این حرفش بیشتر منو تو شک انداخت.
منشی وارد شد و قهوه رو روی میزهامون گذاشت. بدون کلامی حرف شروع به نوشیدن کردیم. اما نگاه سنگین پرتو نمیذاشت حال عادی داشته باشم. بعد چند لحظه پرتو فنجونشو روی میز گذاشت با جدیت گفت: میتونید آخر هفته توی مجمع ما شرکت کنید؟
یکم فکر کردمو جواب دادم . خب با این دعوتتون میخواین اعلام صلح کنید؟
بلند خندید.
شما همیشه یه جمله ایی که جواب سر بالا باشه برا آدم دارید.
دیگه داشتم میترکیدم . آخه این منظورش چیه؟! انگار واقعا میدونه من داروک هستم. قهوه ام تموم شده بود فنجون رو روی میز گذاشتم و از جام بلند شدم و اجازه ی مرخصی گرفتم. از جاش بلند شد به طرفم اومد دستشو دراز کرد که بام دست بده و گفت: خوشحال شدم از دیدنتون آقای خواستگار.
-خواهش میکنم. عروس خانوم. و دستشو تو دستم گرفتم. با کمی حرص بازم خندید. و گفت آخر هفته منتظرتونم. شماره ی منو داشته باشید. تا با هم هماهنگ بشیم و کارت ویزیتشو بهم داد. گفتم : با خونواده خدمتتون برسم؟ لباشو با حرص بهم فشار داد و گفت: عمرا با این گستاخیتون بتونید دختریو به چنگ بیارید.
از حرفش پقی زدم زیر خنده و گفتم: البته، هرچی شما بگید درسته خانوم مدیر عامل.
همونجور که داشت لباشو از حرص رو هم فشار میداد، با همون خنده ی مضحکم از در خارج شدم...ادامه دارد